داستان کوتاه

داستان کوتاه. رمان عاشقانه . رمان قدیمی . ادبیات داستانی

داستان کوتاه

داستان کوتاه. رمان عاشقانه . رمان قدیمی . ادبیات داستانی

داستان کوتاه

#امیرخانی #داستان_کوتاه #مسابقات_نویسندگی #شهروزبراری #رمان #داستان_بلند #داستان_عاشقانه #شین-براری #رمان_خوب #وبلاگ_رمان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • ۱۹ خرداد ۰۲، ۲۳:۵۱ - #رمان #داستان_کوتاه
    محشر بود
نویسندگان

داستان کوتاه عاشقانه پسرک آوازه خوان

دوشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۹، ۰۹:۱۶ ب.ظ

نمیدانم چرا   در  زمان و مکان  سردر گمم.   قبلا  اسیر در  بند و زنجیر  زمان  و مکان  بودم     نه میشد  از آن جلو  زد   و نه اینکه  به گذشته  بازگشت ،    اما اکنون  حتی  نمیدانم  چه تاریخ و ساعتی ست.  کودکی درون تاکسی زرد رنگ  از مادربزرگش پرسید؛  عزیزجونی،  عشق هنوز هم وجود داره؟ کجاس؟ پس چلا من نمیبینمش؟  عشق چه شکلیه عزیز جون؟  وبلاگ بیان

مادربزرگ بی اعصاب تر از آن بود که دل به حرفهای نوه اش بدهد و با عصبانیت گفت؛  چی؟ خفه خون بگیر،  عیبه   ،  نیم وجب بچه  چه حرفایی میزنه، بی حیاء  ،  دخترک چشم سفید ..... 

ساعتی بعد  در عبور از  خیابان  ساغرین سازان  به  پرسش آن دختربچه  می اندیشیدم،   که  به  یاد  خاطراتی رفته از دست افتادم  ،   آهی عمیق کشیدم و لعنتی بر بهار و عشقش فرستادم... 

چند نفس بالاتر..... در خیابان شیک و شهرداری رشت...

در سکوت درونی ام،  صدایی خاموش  نجوا میکرد،  انگار  میخواست  قافیه هایش را کنار هم جور کند و  شعر بسراید، اما زکی خیال خام.... 

تو در نقش و ظاهر  شکوفه های  بهار نارنجی

 اما تو منجمد و یخ بسته ترین خزان ِ ایامی

سولفه ای الکی کردم تا  سکوتم را بشکنم  و  افکارم نخکش شود ،    نجوای خاموشه دلم  محو شد ،  

صدای آوازه خوانی  محزون بگوش رسید،  پیش رفتم    خودم  را دیدم،    در هیبت  18 سالگی های  عاشق پیشه ام  بودم،  همان گیتار قدیمی،  همان تن پوش  قدیمی،   دقیقا  خودم بودم  با همان  نگاه  گیرا  و صمیمی....    

من بودم ،   یعنی تمام این سالهای  سرگشتگی و  بی جسم و تنی،   نیمی از خودم را  در آن ایام  جای گذارده بودم؟   من سالها بود که  چیزی کم داشتم،   در جستجوی خودم  بودم،   سراسر  در عبوری بی وقفه از کوچه پس کوچه های به هم گره خورده ی رشت  ،  بدنبال  نیمه ی گمشده ام بودم،   من  سِیرِ پیوستگی زمان و مکانم را   از دست داده  بودم   و  اکنون ،   به خودم  رسیده بودم،        آری   این  منه، در من،    آشفته و  عاشق  پیشه،  و پُر غم  ،  روبرویم ایستاده  و  آواز میخواند  ،  و بغضی لجباز گلویش را  گرفته،     چشمانش کمی اشکین است،   من  خیره میمانم،   او شاید کسی  شبیه من باشد،   نمیدانم،  کمی گیجم ،    چقدر  مشابهت با  من دارد ،  ولی  من مدتهاست  تصویری از خود در هیچ  آیینه ای  ندیده ام ،   پس نمیدانم  که  اگر  آیینه های شهر  با من  آشتی  کرده بودند   هنوز هم  همچون  روزهای آخرین در هجده سالگی ام  بچشم می آمدم  یا که نه؟!....     این جوانک  حتی  همنام  من است... 

بگذارید  اعتراف کنم  که ؛ 

      این  جوانک، در نگاه اول، کمی احمق به نظر می رسید. با همان سبک همیشگی، شروع کرد به نواختن. امشب اما مهمانان سینما، ملودرام عاشقانه تلخی دیده بودند. جوانک، سرما را به شکلی می‌نواخت که گرمای حروف اش تا عمق چشم هایت بی مزاحم راه می‌یافت.


سراب رد پای تو ........ کجای جاده پیدا شد؟ 


کجا دستاتو گم کردم؟ که پایان من اینجا شد


تمام سالن، حالا بیرون سینما، ایستاده‎است به تماشای عاشقانه ای تازه از جنس یک خلوت مشترک! سوز حرارت اجرای جوانک، اشک‌ سرما هم را در آورده است. هرکس که پای فیلم، چشم بغض اش نشکفته، حالا، با گوش دل جبران می‌کند. انگار همه، این کنسرت زنده را کم داشتیم. تجسم این همه لطافت یکجا جمع شده، آن هم میان جماعت خواننده خیابانی این روزگار، غیر قابل باور است.

 


تو با دلتنــــگیای من ...... تو با ایــن جاده هم‌دستی!


تظــــاهر کن ازم دوری ... تظـــــاهر میکنم هستی... 


انگار سانس جدید سینما، بیشتر از داخل سالن، گرفته است! تقریبا کسی نیست که دست در جیب نبرده باشد تا از حال خوب و اجرای ناز جوانک، تقدیر کند.


بغضی سنگین، صدای جوانک را از هم می‌پاشد. جمعیت در خلوت اشک، به نوستالژی عاشقانه شخصی شان بازگشته اند و با او زمزمه می‌کنند. جوانک به سرفه افتاده ولی با چشم های بسته تکرار می‌کند.


بهار کجا دستاتو گم کردم ... که پایان من اینجا شد...


که ... پایان من ... اینجا شد ... که... پ...ایا...ن من ... ای...ن...جـــا ...


صدای نوازنده در میان همهمه ای مبهم، گم می‌شود. فریاد مرگ‎باری، دچار حضار می‌شود. همه ترسیده‌ایم. کسی می‌گوید: «قلبش، ترکیده!» از چشم و بینی‌اش، خون بیرون می‌ریزد. انگار حقیقت دارد. صحنه، سخت تر از توصیف قلم است.


چشم‌هایم، خیره مانده و نمی‌خواهد روایت را به قلبم برساند. جوانک در همین عاشقانه کوتاه ولی سخت، به عشق جاویدش پیوسته‌است. قهرمان قصه عاشقی، جایی جز پرده سینما، بالاخره نقش بی‌تکرار مرگ را بازی کرد.


ملودرام امشب، تکمیل شده‌است و بغض عشق، بدرقه راه امشب من. در خود مانده ام. پایان جوانک شد همانچه که عمری همه جا، دم می‌زد از آن. پایان من کجا می‌شود.... 

هنوز هم در کوچه پس کوچه های به هم گره خورده ی این شهر خیس و نمور ،  عاشقی قدم بر سنگفرش میگذارد  ،  هنوز هم عشق هست ،   هنوز هم  عشق آسمانی  بر روی زمین و در تن پوشی از کالبد زمینی و روحی زلال و پاک   وجود دارد..  

فقط چشم بصیرت میخواهد و یک لیلی ِ شیرین صفت...

               توجه این داستان  وامدار  یک داستان از وبلاگ  سوره کوثر  میباشد و از درون مایه آن  نیز در این اثر  استفاده مفید شده و برخی جملات در قسمت کُنِش و  واکنش  پیرنگ داستان  عینن از این وبلاگ و با رضایت مالک معنوی آن آورده شده..   سپاس.     بداعه و بی ویرایش  نوشته شد.  شین براری 

     شهروز براری  صیقلانی     شهریور سال 1399    شهر ری    

 

  • ۹۹/۰۶/۰۳

نظرات  (۲)

  • سوفیا آریانژاد
  • زیبا و جذاب بود نویسا باشی شهروز عزیز
    مرسی، زیبا بود، مث تمام بداعه نویسی های شهروز براری صیقلانی.
    دست مریزاد به مدیریت گل پیج. سوفیا جان مغصی
    پاسخ:
    ایولااااا

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی