داستان کوتاه

داستان کوتاه. رمان عاشقانه . رمان قدیمی . ادبیات داستانی

داستان کوتاه

داستان کوتاه. رمان عاشقانه . رمان قدیمی . ادبیات داستانی

داستان کوتاه

#امیرخانی #داستان_کوتاه #مسابقات_نویسندگی #شهروزبراری #رمان #داستان_بلند #داستان_عاشقانه #شین-براری #رمان_خوب #وبلاگ_رمان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • ۱۹ خرداد ۰۲، ۲۳:۵۱ - #رمان #داستان_کوتاه
    محشر بود
نویسندگان

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

اموزش نویسندگی راوی نااگاه

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۲:۱۵ ب.ظ

   دوستان نو قلم درود 

در مبحث    انواع  راوی در نویسنددگی خلاص    ما یک  نوع  از راوی داریم که  اول شخص  هست اما راوی اگاه  و مطلهغی نیست و  از همه  دیرتر متوجه ی حوادث  و  حقایق میشه و  اصولا در  افکار    کوته  بینانه  خودش غرق  و  بدنبال  اهداف  کوچکی  هست و  ناخواسته  به شرایط خاصی دامن میزنه و    بی  انکه    بفهمد  خودش را  در مکان و زمان  خاص و  عجیبی قرار میدهد

 از لحاظ  گیج  و منگ بودن نیژ بمانند....

بطور مثال    ،   کارکتر     بوشفک    در   لوک خوشانس. 

دار و  دسته دالتون  ها را میدید و میگفت ؛  بعبه  بهبه  چه اقایون خوبی   برم  باهاشون  دوست بشم.  ......


ذکر مثال زیر ؛ 

من  کم  کسی که نیستم ، هم  دانشجو  و هم با سولدم    و  ضمنن  نقاشی هم بلدم .  خب باید پر  رنگ  تر خودمو نشون بدم    ، محال ممکنه   به روستا  برگردم.  بخصوص  با  توجه  به معاشرت جدیدم  .  نخستین ارتباطم در محیط شهری محسوب میشه و خب به انزوای چهار ساله ی من در شهر خاتمه میده و خب بهتره با خودم صادق باشم و به محافظه کاری هام خاتمه بدم ، این زن مظهر جدیدی برای زندگی شرافتمندانه ست. این زن سرمشق جاودانه ی یک انسان انقلابی و الگوی بشریت هست .چطور میتونم به عضویت خودم در گروهش خاتمه بدم . درحالیکه هنوزم نفهمیدم اونها چه قصد و نیت و هدفی دارند . چون برخلاف سخنان اولیه اش هیچ حرفی از حفظ محیط زیست و لانه سازی برای پرستوهای مهاجر در جلسات زده نشد . نه. نمیتونم بهش جواب منفی بدم . به این گشایش به دیده ی مثبت نگاه میکنم . محیط زیست از مباحث مورد علاقه ام محسوب نمیشه اما از اونجایی که بزرگ شده ی روستا هستم و در دل طبیعت بزرگ شدم و با این بچه شهری ها کاملا تفاوت دارم بهتره که توی گروه خودمو نشون بدم . چون دفعه قبل و وقتی به چند داوطلب نیاز داشت فقط من و اون غریبه دستمون رو بالا بردیم و آخرشم به رسم سنگ کاغذ قیچی اون انتخاب شد . با اینکه من انتخاب نشدم ولی باقی اعضا بخاطر شجاعتم بهم تبریک گفتن. من الگی دچار تصورات منفی شدم . مگر میشود؟ محال است. دچار قضاوت عجولانه شده ام . مطمئنم اینبار که به جلسه بروم تمام ماجرا برایم روشن خواهد شد. اگر پا پس بکشم و نروم خیلی بد و بی ادبی محسوب میشود . . اون وقت چه فکری راجع به من خواهد کرد؟.. . خب همین دیروز بود که توی جمع گروه شان در خاتمه سخنرانی اش از جای خودش بلند شد و خطاب به تک تک اعضای گروه عجیبش با صدای رسا و لحن پیروزمندانه ای اعلام کرد و گفت ؛  

 افتخار دارم که عضو جدیدی رو به شما یاران باوفا و انقلابی معرفی کنم . 

سپس با دستان ظریف و کشیده اش مرا نشان داد و گفت ؛ جوانی ریز نقش با روحی بزرگ و آسمانی که از دورترین جغرافیای این مرز و بوم یک تنه با ناملایمات جنگیده و برابر جبر و ظلم حاکم بر جامعه سر خم نکرده و سینه ای سپر و سری بالا و تک و تنها بی حامی و پشتیبان برابر ظلم و ظالم ایستاده و قد کشیده و رشد کرده و اکنون در بیستمین بهار زندگانی بلطف چرخش ایام و مسیر سرنوشت جایگاه حقیقی خودش رو کنار ما پیدا کرده . .

 

بعدشم که همه داشتند منو نگاه میکردن شروع کردن به تشویق . منم ناخواگاه احساس غرور کردم و تصوراتی غریب بهم دست داده بود و انگار دیگه از قد کوتاهم از لهجه ی روستایی ام و از فقر مالی و پدر مادر دهاتی ام خجالت نمیکشیدم و در یک شرایط ایده آل و قدی حدودی یک و هشتاد و اندامی ورزیده از روی نیمکت بلند شدم و به مفهوم ادای احترام تعظیم کردم برابر تشویق حضار . 

خب البته برای اینکه بهتر دیده بشم کسی دست منو گرفت و کمک کرد برم روی نیمکت تا بلکه دیده بشم. خب شاید واقعا در اون لحظه برای اولین بار داشتم از ارتفاع یک و هشتاد به دیگران نگاه میکردم . هرچند بقول بانو که میگفت همیشه روح های بزرگ در جسم های ریز نقش دمیده شده. از اون گذشته من از محدود افراد دانشجوی گروه هستم. باقی از قشر کارگر و یا بی سواد هستن. خودم شاهد بودم که برخی بلد نبودن اسمشان را در برگه ی حضور غیاب جلسه بنویسند

  و خب لپ کلام هم چای رایگان بود هم چندتایی شکلات اضافه در جیبم ماند . و خب آنقدر در فکر اندام کشیده و ظریف بانو بودم که نفهمیدم قرعه کشی مربوط به انجام چه کاری بود و چرا با فرد منتخب آنگونه خداحافظی میکردند . گویی قرار بود سفری دور و دراز برود و هرگز باز نگردد . جالب انکه حتی ساعت خودش را به من به‌رسم یادگاری داد . و خب نمیدانم سفر به راه دور چه ارتباطی با جلقه ی سیم پیچی شده دارد . البته اینکه ساعت را چرا به من داد و مگر در سرزمین های دور ساعت کاربرد ندارد که چنین کرد . و اینکه او رفت و ساعتی بعد و به لحظه ی خاصی همگان ساکت سراپا گوش شدند و خیره به عقربه های ساعت گرد دیواری ماندند و راس ساعت شش صدای مهیبی آمد که از دور دست بود و حتی زیر زمین لرزید و کمی خاک از سقف بر سرمان ریخت و تابلوی صلیب شکسته روی دیوار کج شد . و همگان شروع به شادمانی کردند و همدیگر را در آغوش کشیدند و تبریک گفتند . 

آخرش هم بانو گوشزد کرد که حین خروج از زیر زمین بشکل گروهی نرویم و دو به دو و ضربدری خارج شویم و خودمان را بی اطلاع از عملیات و انفجار نشان دهیم .   

انفجار؟ کدام انفجار؟ جالب ان است که بانو حتی علم غیب دارد . چون همان شب بود که از جانب هم خوابگاهی هایم شنیدم که در ایستگاه قطار یک عملیات انتحاری انجام شده.   

من برای بار نخست منظور و معنای واژه ی "انتحاری" آشنا شدم. عجیب امد و کمی شک و شوبهه های شرورانه به دلم زد . ولی بی خیالش شدم. چون چنین تصورات بد بینانه ای واقعا شرم آور است . لابد سو تفاهم است . 

بوشفک

شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۰:۳۵ ب.ظ

نخستین ارتباطم در محیط شهری محسوب میشه و خب به انزوای چهار ساله ی من در شهر خاتمه میده و خب بهتره با خودم صادق باشم و به محافظه کاری هام خاتمه بدم ، این زن مظهر جدیدی برای زندگی شرافتمندانه ست. این زن سرمشق جاودانه ی یک انسان انقلابی و الگوی بشریت هست .چطور میتونم به عضویت خودم در گروهش خاتمه بدم . درحالیکه هنوزم نفهمیدم اونها چه قصد و نیت و هدفی دارند . چون برخلاف سخنان اولیه اش هیچ حرفی از حفظ محیط زیست و لانه سازی برای پرستوهای مهاجر در جلسات زده نشد . نه. نمیتونم بهش جواب منفی بدم . به این گشایش به دیده ی مثبت نگاه میکنم . محیط زیست از مباحث مورد علاقه ام محسوب نمیشه اما از اونجایی که بزرگ شده ی روستا هستم و در دل طبیعت بزرگ شدم و با این بچه شهری ها کاملا تفاوت دارم بهتره که توی گروه خودمو نشون بدم . چون دفعه قبل و وقتی به چند داوطلب نیاز داشت فقط من و اون غریبه دستمون رو بالا بردیم و آخرشم به رسم سنگ کاغذ قیچی اون انتخاب شد . با اینکه من انتخاب نشدم ولی باقی اعضا بخاطر شجاعتم بهم تبریک گفتن. من الگی دچار تصورات منفی شدم . مگر میشود؟ محال است. دچار قضاوت عجولانه شده ام . مطمئنم اینبار که به جلسه بروم تمام ماجرا برایم روشن خواهد شد. اگر پا پس بکشم و نروم خیلی بد و بی ادبی محسوب میشود . . اون وقت چه فکری راجع به من خواهد کرد؟.. . خب همین دیروز بود که توی جمع گروه شان در خاتمه سخنرانی اش از جای خودش بلند شد و خطاب به تک تک اعضای گروه عجیبش با صدای رسا و لحن پیروزمندانه ای اعلام کرد و گفت ؛  

 افتخار دارم که عضو جدیدی رو به شما یاران باوفا و انقلابی معرفی کنم . 

سپس با دستان ظریف و کشیده اش مرا نشان داد و گفت ؛ جوانی ریز نقش با روحی بزرگ و آسمانی که از دورترین جغرافیای این مرز و بوم یک تنه با ناملایمات جنگیده و برابر جبر و ظلم حاکم بر جامعه سر خم نکرده و سینه ای سپر و سری بالا و تک و تنها بی حامی و پشتیبان برابر ظلم و ظالم ایستاده و قد کشیده و رشد کرده و اکنون در بیستمین بهار زندگانی بلطف چرخش ایام و مسیر سرنوشت جایگاه حقیقی خودش رو کنار ما پیدا کرده . .

 

بعدشم که همه داشتند منو نگاه میکردن شروع کردن به تشویق . منم ناخواگاه احساس غرور کردم و تصوراتی غریب بهم دست داده بود و انگار دیگه از قد کوتاهم از لهجه ی روستایی ام و از فقر مالی و پدر مادر دهاتی ام خجالت نمیکشیدم و در یک شرایط ایده آل و قدی حدودی یک و هشتاد و اندامی ورزیده از روی نیمکت بلند شدم و به مفهوم ادای احترام تعظیم کردم برابر تشویق حضار . 

خب البته برای اینکه بهتر دیده بشم کسی دست منو گرفت و کمک کرد برم روی نیمکت تا بلکه دیده بشم. خب شاید واقعا در اون لحظه برای اولین بار داشتم از ارتفاع یک و هشتاد به دیگران نگاه میکردم . هرچند بقول بانو که میگفت همیشه روح های بزرگ در جسم های ریز نقش دمیده شده. از اون گذشته من از محدود افراد دانشجوی گروه هستم. باقی از قشر کارگر و یا بی سواد هستن. خودم شاهد بودم که برخی بلد نبودن اسمشان را در برگه ی حضور غیاب جلسه بنویسند

  و خب لپ کلام هم چای رایگان بود هم چندتایی شکلات اضافه در جیبم ماند . و خب آنقدر در فکر اندام کشیده و ظریف بانو بودم که نفهمیدم قرعه کشی مربوط به انجام چه کاری بود و چرا با فرد منتخب آنگونه خداحافظی میکردند . گویی قرار بود سفری دور و دراز برود و هرگز باز نگردد . جالب انکه حتی ساعت خودش را به من به‌رسم یادگاری داد . و خب نمیدانم سفر به راه دور چه ارتباطی با جلقه ی سیم پیچی شده دارد . البته اینکه ساعت را چرا به من داد و مگر در سرزمین های دور ساعت کاربرد ندارد که چنین کرد . و اینکه او رفت و ساعتی بعد و به لحظه ی خاصی همگان ساکت سراپا گوش شدند و خیره به عقربه های ساعت گرد دیواری ماندند و راس ساعت شش صدای مهیبی آمد که از دور دست بود و حتی زیر زمین لرزید و کمی خاک از سقف بر سرمان ریخت و تابلوی صلیب شکسته روی دیوار کج شد . و همگان شروع به شادمانی کردند و همدیگر را در آغوش کشیدند و تبریک گفتند . 

آخرش هم بانو گوشزد کرد که حین خروج از زیر زمین بشکل گروهی نرویم و دو به دو و ضربدری خارج شویم و خودمان را بی اطلاع از عملیات و انفجار نشان دهیم .   

انفجار؟ کدام انفجار؟ جالب ان است که بانو حتی علم غیب دارد . چون همان شب بود که از جانب هم خوابگاهی هایم شنیدم که در ایستگاه قطار یک عملیات انتحاری انجام شده.   

من برای بار نخست منظور و معنای واژه ی "انتحاری" آشنا شدم. عجیب امد و کمی شک و شوبهه های شرورانه به دلم زد . ولی بی خیالش شدم. چون چنین تصورات بد بینانه ای واقعا شرم آور است . لابد سو تفاهم است .