داستان کوتاه

داستان کوتاه. رمان عاشقانه . رمان قدیمی . ادبیات داستانی

داستان کوتاه

داستان کوتاه. رمان عاشقانه . رمان قدیمی . ادبیات داستانی

داستان کوتاه

#امیرخانی #داستان_کوتاه #مسابقات_نویسندگی #شهروزبراری #رمان #داستان_بلند #داستان_عاشقانه #شین-براری #رمان_خوب #وبلاگ_رمان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • ۱۹ خرداد ۰۲، ۲۳:۵۱ - #رمان #داستان_کوتاه
    محشر بود
نویسندگان
فَراداستان یا فراروایت (Metanarrative) که داستان انعکاسی هم خوانده می‌شود، گونه‌ای از داستان است که خودآگاهانه توجه خواننده را به داستانی بودن متن جلب می‌کند.
در روایت‌شناسی نیز، فراروایت روایتی است که به خودش اشاره دارد یا به اصطلاحی خودارجاع (Self-referential) است؛ روایتی درباره‌ی روایت کردن. اگر روایتی توجه خواننده را به داستانی بودن متن یا به عمل آفرینش داستان جلب کند، متنی فراروایی به وجود می‌آید. فراروایت به روش‌های گوناگون خواننده را از دنیای داستان جدا می‌کند؛ گاهی ماهیت خیالی یا ساختگی متن را به خواننده یادآور می‌شود و گاهی پشت‌صحنه‌ی متن را وارد روایت می‌کند تا توجه مخاطب به امر روایتگری جلب شود. فراروایت ممکن است به مراحل شکل‌گیری خود اثر اشاره کند یا به طور کلی به شیوه‌های داستان گفتن و روایتگری بپردازد.

تاریخچهشهروز براری صیقلانی  تصویر کارگاه داستان نویسی شین براری _ گیلان، رشت، گلسار 127 
در دهه‌ی ۱۹۵۰ که با آرامش نسبی در اروپا و آمریکا همراه بود، جهان ادبیات آن‌چنان شاهد بروز یک جهش عظیم نبود. بلافاصله، با بروز بحران‌ها و رویدادهای تاریخی در دهه‌ی ۱۹۶۰، چنین اتفاقی رخ داد؛ وقوع جنگ میان آمریکا و ویتنام در نوامبر ۱۹۶۳، تأثیر مخرب و زیانباری برای مردم به همراه داشت. در همین دوران بود که حرکت‌های سیاسی گروه‌های مختلف چون فمنیست‌ها، سیاه‌پوستان و سرخ‌پوستان به اوج خود رسید و عملاً آمریکا را به صحنه‌ی کارزار و نبرد مبدل ساخت. رویدادهای مختلفی از این دست، به همراه بحران‌های عظیم اقتصادی، به تدریج به دنیای ادبیات و هنر رسوخ پیدا کرد و لاجرم، فراداستان در این شرایط بحرانی متولد شد. در این دوران، نویسندگان آمریکایی،‌ بیشترین تأثیر را از شرایط پیرامون خود گرفتند و تصمیم گرفتند تجربیات انسان‌ها را در همان شرایط خاص به تصویر درآورند.آموزش نویسندگی، فراداستان 
ظواهر امر نشان می‌دهد که خالقان این گونه آثار، بیشتر دوست دارند با سایر نویسندگان، مخصوصاً پیروان ناتورالیسم متفاوت باشند. آن‌ها سعی می‌کنند شیوه‌های روایتی مرسوم را دگرگون سازند و برای خود، محدودیتی قائل نشوند. پاتریشیا ویگ معتقد است که «فراداستان» بیشتر به رویدادها و حالات غیر قابل باور و گاه تصنعی توجه دارد؛ تا به این ترتیب، ذهن خواننده را به طرح این سؤال بکشاند که چه رابطه‌ای میان داستان و واقعیت وجود دارد؟
با طرح نقطه‌نظرات ویلیام گیس، رفته‌رفته اصطلاح «فراداستان» شناخته شد و هویت مستقلی برای خود پیدا کرد. برخی بر این باورند که اضافه شدن پیشوند «فرا» برای بیان تمامی رویدادهایی است که در دهه‌ی ۶۰ اتفاق افتاده است.
پاتریشیا ویگ معتقد است پیشوند «فرا»، بیانگر ارتباطی است که میان روش‌های قراردادی زبانشناسی در ارتباط با درک جهان هستی به وجود آمد. در همین راستا، لاری مک کافری در مقاله‌ای تحت عنوان «هنر فراداستان» به توضیح پیرامون فراداستان پرداخته و آن را با «ضد رمان» مقایسه کرده است. او می‌گوید: «فراداستان تشابه زیادی با ضد رمان دارد.» وی به عنوان مثال توصیف رویدادهای خلاف عرف و بیان تجربیات ناب بشری را مطرح می‌سازد. ماریا لیما با نظر کافری مخالف است و بر این باور است که طرح مسائل به این شیوه، برای جلب توجه همگان به روند داستان‌نویسی است؛ در صورتی که ضد رمان، ایمان به قالب و ساختار رمان را از دست داده است.

این طور به نظر می‌رسد که «فراداستان» با ظهور قریب‌الوقوعش در سال ۱۹۶۰، مخالفت علنی خود را با مدرنیسم و رئالیسم اعلام کرد. براساس گفته‌ی ویلیام گیس خالق این اصطلاح ادبی، فراداستان، نوعی سبک داستان‌نویسی است که ساختار آن بر اساس واکنش افراد به رویدادهای مختلف تکامل می‌یابد. در این میان، نقش‌آفرینی راوی داستان، بیش از همه مورد توجه همگان است. اشاره به نسبی بودن حقیقت و به وجود آوردن شک در ذهن خواننده، باعث شده تا برخی فراداستان را با مکتب پست‌مدرنیسم مقایسه کنند.
این در حالی است که در فراداستان، علی‌رغم نسبی‌گرایی، «درک هستی» مطرح است؛ مسئله‌ای که در طی سالیان متمادی، موضوع اصلی بحث‌های مکاتب مختلف ادبی چون رئالیسم،‌ مدرنیسم و پساساختارگرایان بوده است.

شهروز براری صیقلانی مدرس نویسندگی خلاق  کارگاه داستان نویسی شین براری... 
فراداستان 

داستان انعکاسی ضد داستان داستان نویسی آموزش نویسندگی


http://siss.blogfa.com

ن


آموزش نویسندگی  
نکته و  تحلیل  آثار ادبیات داستانی از داستان های برگزیده ی و منتخب نویسنده شین براری .. ترجیحا از اثار مرتبط با مبحث آموزشی مطرح شده  داستان را انتخاب شود.                            []فراداستان[]   
این مبحث 
مفهوم تکنیک و فن ( فراداستان) 
فراداستان به تکنیکی گفته میشود که نویسنده اثر در عناصر اصلی پیرنگ خود  اعم از مقدمه،  شرح حال، توصیف، مکان،  زمان،  شخصیت اصلی،  پرداخت شخصیت،  گره افزایی،  عنصر روایی  ،  سیر صعودی،  پیش اگاهی ،  فلش بک و یا فلش فوروارد    نقطه ی اوج،   کنش،  واکنش،  سیر نزولی،  تاثیرات کنش در پسا واکنش  ،  پس لرزه ها،   تغییرات،   و غیره  داستان را به شکل دلخواه و صحیح پیش میبرد و در مرحله ی یک گام مانده به فرجام   و یک عنصر مانده به پایان پیرنگ   لحظه ای سیر پیوستگی و جریان پیش رونده ی داستان را متوقف و به حالت سکون در می آورد و یک گام از روایت داستان و نقل محتوا فاصله گرفته و بعنوان نویسنده ی اثر از ادامه دادن و  نوشتن یکنواخت و پیوسته ی داستان  فاصله میگیرد،  تا مخاطب را در بین خود و داستان قرار دهد،  و از جانب شخصیت فراداستانی و غیر از دنیای درون اثر،   صحبتی را به هدف خاصی بیان مینماید،  این صحبت بطور مستقیم مخاطب را  منظور قرار نمیدهد،  بلکه اشاره به موضوعی فرعی در عالم حقیقی دارد و در  زمان و مکانی فرای شرح حال درون اثر  لحاظ میگردد و به موردی خاص و یا جزیی اشاره ای کنایه آمیز میدارد که متناسب با توانایی و خلاقیت و مهارت آن نویسنده  میتواند  بگونه ای غیر مستقیم و حالتی مبهم و راز آلود  مخاطب را به فکر فرو ببرد و سبب  ایجاد شک و شوبهه های غریب به یقین و افشای راز مهمی در کشف این حقیقت که ان نویسنده با چه هدفی و با چه نیتی چنین داستانی را خلق کرده بگردد،  بطور مثال با بیان ناخواسته ی جمله ای از جانب نویسنده در فضای ایجاد شده بین شما و داستان،   شما پی خواهید برد که وی در آسایشگاه روانی مشغول نوشتن آن اثر داستانی بوده و این کشف سبب کشف مهم تری خواهد شد زیرا درون داستان نیز یکی از شخصیت های اصلی  دچار  فروپاشی روانی و مشکلات روحی گشته بود   پس بدین طریق به شما کد هایی راهگشا برای  ترسیم  خط ربط هایی بین دنیای درون داستان و دنیای حقیقی نویسنده  عرضه میکند   و  شما را درگیر داستانی به مراتب متفاوت تر خواهد کرد زیرا شما کشف خواهید کرد که اگر یکی از شخصیت های اصلی اثر  در جایگاه نویسنده ی حقیقی قرار دارد  پس  تمام داستان  بگونه ای از زاویه ی دید  چنین شخصیتی نقل گردیده  و بسته به خصوصیات از پیش تعریف شده ای که نسبت به آن شخصیت خاص ارایه شده  به قضاوت مینشینید و در افکار و پیش داوری هایتان تجدید نظر خواهید کرد،  چون بعنوان مثال شما از آغاز اثر  دریافته بودید که شخصیت خانم نوعی ،  یک فرد بدبین،  شکاک  و  تارک دنیایی منزوی ست که باورهای،کاملا اشتباهی نسبت به نیت های شخصیت های دیگر اثر  دارد  و به هیچ وجه  دوست و دشمن خود را تشخیص نمیدهد و از تمامی  دوستان  خوب خود  فاصله میگیرد زیرا دچار افکار  روان پریشانه ای است و میپندارد که آنان برای نصب دوربین های مداربسته  و ضبط صدای وی به خانه اش می آیند  زیرا وی قرار است بزودی نویسنده ای معروف شود و  آنگاه  بی شک عکسهای خصوصی و مخفیانه ای که از او گرفته شده  قیمت گزافی میابد و تمام کلکسیون دار های هنری جهان از جمع آوری  اثار کلاسیک دست کشیده و به جمع آوری اثار متعلق به وی روی می آورند،   
شما از همان ابتدا در یافته آید که وی کمی دیوانه و  بسیار خودشیفته است و  خودبزرگ بین و مُتَوَهِم است ،   حال در قسمت نهایی اثر  و در خطوط پایانی به یکباره در میابید که اثر داستانی را خود آن شخص نوشته،  پس بطور یقین از حقیقت امر و  تمام ابهامات موجود  سر در آورده و  عیان میشود که  واقعیت امر چه بوده  که  نویسنده ی  دیوانه و روان پریش  با تخیلات و  اغراق ها  و  خود بزرگ بینی هایش  همچنین با عینک بدبینی و نگاه شکاک و معیار های غلطش  سبب سیاهنمایی و  وارونه جلوه دادن ماجرا شده بوده  ،    انگاه   نویسنده  در انجام فرآیند فن  "فراداستان"   مجدد به نقل مابقی پایان داستان برمیگردد و  عنصر فرجام از عناصر پیرنگ میپردازد

برای درک بهتر و ذکر مثال  اثر   
          "جهنم با بلیط هشت و ده دقیقه  "
از اثار بداعه نویسی های  نویسنده خلاق شین براری  را میخوانیم .  که در پاراگراف های پایانی اش به وضوع فرجام اولیه و فرعی را به مخاطب عرضه میدارد و مخاطب تصور میدارد که اثر پایان رسیده،  اما در ادامه اش شروع به ایجاد فاصله ی یک قدمی از عالم درون داستان گرفته و خلا موجود را با ورود شما به دنیای حقیقی نویسنده  پر میکند و با عنوان نمودن حرفهایی بی مخاطب و عامیانه  همچون اینکه ؛  گرسنه هستم و صد تومن در جیبم دارم که آنرا از کف خیابان پیدا کرده ام... "
به شما کد های  افشا کننده راز جدیدی را میدهد و شما به شباهت ماجرای نقل شده در جریانات اثر با عالم حقیقی نویسنده پی میبرید  و  آنگاه برابر خلاقیت ناب نویسنده  شوکه شده  و تمام  جریانات را  در میابید .
ضمنا به تکنیک کشمکش های درونی و  دوگانگی احساس شخصیت اصلی داستان نسبت به تشخیص صحیح عالم خواب و عالم بیداری دقت کنید   و  با توجه به اینکه این یک داستان  در آرشیو بداعه نویسی های نویسنده ی خلاق  شهروزبراری صیقلانی است و ویرایش و  پیرنگ ندارد  و صرفا  طی  ده دقیقه  و   بمنظور ذکر مثال برای نوشتن یک داستان کوتاه بی پیرنگ و آموزش تکنیک  ایجاد کشمکش های درونی  شخصیت اصلی در یک داستان،  نوشته شده است،   شما را به توجه ی ویژه ی به فضای روحی روانی شخصیت و درگیری های درونی و کشمکش های درونی وی، وامیدارد ،  به امید آنکه از این مطلب آموزشی  برای بهبود سطح توانایی خود بهره ببرید   شما را به خواندن متن داستان بداعه دعوت میکنم. 
(استاد شهروز براری،  با عنایت به اینکه هدف از بازنشر بداعه نویسی شما ،  ارایه مطلب آموزشی است  امیدوارم  راضی باشید)

  بلیط یکطرفه به سرزمین مرگ ساعت هشت و ده دقیقه صبح       

        داستان کوتاه از آثار بداعه نویسی  شهروز براری صیقلانی 

نمیدانم چرا یک جوش ، سرزده و ناخوانده روی صورتم در آمده . یک لنگه ی پوتینم را در میاورم . لنگه ی دیگر را نه!... یعنی سختم میاید ، خب چه اشکالی دارد او امشب با من همبستر شود ؟... کی؟ خب معلوم است پوتینم را که نمیگویم ، زلیخا ، رییس فروشگاهی که در ان کار میکردم را میگویم دیگر ...

ولی نه... من توبه کرده ام ، و خدا میخواهد امتحانم کند ، من از فرط تنهایی این روزها همچون دیوانه ای با خودم هم صحبت میشوم . گویی با ندای درونی ام هم کلام شده ام . خدا به اخر عاقبتم رحم کند . دلم میخواهد چند صفحه ای دلنویس کنم اما خستگی امانم را بریده ، 

_چی رو؟ 

*امانم را دیگر!...

_کجات هست؟...

*مسخره.....

_بازم که داری با خودت حرف میزنی دیوانه 

*تو خودت ادمو به حرف میاری ،بعد میگی بهم دیوانه؟. بی مرامه ، لنگه به لنگه 

_خودتی 

*خفه شو ، میخوام توی سکوت به نجوای درونم گوش کنم تا خوابم ببره، خیلی خسته ام...

     ندای درون..[] .    ندای درون. : 

           ~ تقویم چهار فصل دیواری ، بی وفایی کرد، بهار از جوونیم رفت ، ولی من هنوز واسم زود بود ، سی و دو سالگی و دوئل با دست روزگار رو در روی بخت؟... خداجون یکمی زیادی نگرفتی واسم سخت؟   

توی این سالها دیگه هرچی اشتباه از دستم بر می اومد رو کردم. به گمونم دیگه نمونده خفت و خطایی که من توی اتوبانش صفر تا صد رو نرونده باشم ، یا که دیکته و درس و مشقه الفباهش رو نخونده باشم. میل خودم که نیومدم دنیا ، حالاشم خستم ، میخوام ناخونده از سر سفره اش پا شم. نه به فکر اینم که گنگ و گادفادر بشم ، نه طلبه ی اینم که بخوام توی فاز دود و دم بنگ و یا شکستن شیشه و سنگ باشم . دیگه وقتشه که اینجانب ، سربراه شَم . بخدا از کاشی کج رفتنهام خسته ام ، خب مشکل خوب میدونم کجاست ، من شدم اون بار کجی که به منزل نمیرسه ، منم اونیکه قبله اش راست نیست ، بارش کجه ، کاشی های مسیرشم اشتباه ست ، هر روز هر دفعه شهروز صد دفعه از درون میکشید بیصدا عَربَده ، نه واسه خاطرِ مال منال و مادیات ، نه واسه اینکه زیاده یا کمه !.. من دار و ندارم قد وسعت ساکمه ، این جسم و تنم هم که امانت این زمین اجاره ای و سنگی ِِ  

. توی صفحه ی زندگیم ، همیشه گرفته یه غبارِ گنگ و مبهمی ، وااوو سکوت ، غم ، غرور ، غصه ها کرور کرور ، خاطرات به صف ، مرور یک به یک قدم زنان ، در عبور .... 

  میاد صدای تار ، با سوز گداز و نوای یه سازه غمگینی ، وااوو چه فازه سنگینی _همه چی سیاه و سفیده، چیزی رنگی نیس ، یکی روبروم ایستاد ، جلومو گرفت، توی قاب آیینه برخلاف من ،اون البته، پسرکی غریب ولی شجاع ست . یعنی خدا بنظرت ، اونی که من اسیرشم الان کجاست؟  

اول بالاسری ، دوم روح دمیده به این جسم خستم ، بعدشم روی زمین اون چشما واسم مث خداست . تو یعنی میگی الان اوضاعش براست؟  

شاد و سرخوشه ؟ خوش باوری هاش بجاست؟ اون نموند و انداخت تقصیر تقدیر و بخت . رفتش و پشت سرش روزگار پیچید به دورم سخت . ، بهار اسممو دیگه نخوند و رفت ، منو انداخت دور مثل یه کاغذ موچاله یا رخت کهنه و تنگو پاره . الان دوازده ساله که دنیام تیره و تاره . الان خیلی ساله که مسیرها جداست منم نمیدونم روحم مث اثیری کجاست. 

منم اینجانب شهروز براری ، با یه گونی کاغذ موچاله . از شب تا صبح فکرامو ، دردامو میریزم روی کاغذ ، هربار ، هردرد ، هر داد ، هر شب ، هی باز ، میشم تکرار ، بدنبال راه چاره. تازه میفهمم که شدم مصداق تعبیر یه واژه ی غمگین ، یعنی ؛ بیچاره. 

یه دهه دلنوشتم ، درد دل نکردم ، سراپا سکوت شدم تا که نگن دهنش گشاده .

لبخند نسیه خریدم آویزون کردم به نقابم که بگن ؛این پسره چه خوشبخت و شاده. 

[پسرک غزلفروش در لا به لای همین افکار بود که چشمانش از خستگی سنگین شد ، و از صفحه ی یکتای هنرمندی خویش به عالم خواب و رویا و گهگاهی نیز کابوس ، پل زد ] 

 در عالم خواب و رویا ؛  

 (درب باز میشود ، فیلمبردار ،عکاس ، ،مهمانان با تبق های میوه و شیرینی بروی سرشان ، هل هله کنان و صدای ساز و دف ، نوای شاد ،  

     بادا بادا مبارک بادا -- ایشالله مبارک بادا -- امشب چه شبی ست ؟ -- شب مراد است امشب -- مراد بابا زیره لحاف است امشب ، -- بادا بادا - مبارک بادا -- ایشالله مبارک بادا - ~ فامیل عروس رو ببین ، میارند تپغ تپغ نوقلو نبات. فامیلای شاه دوماد میریزند به سر عروس خانوم شاپاژ شاپاژ ~~ یکی بوق میزنه ، پس کجاست ، اسباب اثاثیه ی جهاز جهاز ~~~

چی !?... این چرندیات چیه که طرف داره بلغور میکنه ، تا اینجاش شش تا غلط توی متن ترانه داره ، میکروفون رو از دستش بگیرید بدید من خودم بهتر تر بلدم بخونم ،   

تا اومدم بلند شم از سر سفره ی عقد یهویی یه دست پشمالو و ضخیم از زیر توری سفید عروس خانوم اومد بیرون و مچ دستمو گرفت نزاشت که از سر سفره عقد برم ، و بهم با یه صدای عجیب و نخراشیده ی بَم گفت؛  

*عروسکم کجا داری لش میبری ؟ بتمرگ سرجات . مگه زنجیر به این کلفتی رو نمیبینی؟  

_چی؟ زنجیر؟ کدوم زنجیر؟ اینجا چه خبره؟ شما کی هستی؟ 

*زنجیری که به پای راستت قفل شده رو میگم . الان عاقد میاد خطبه ی عقد رو تلاوت میکنه وبعد از سه مرتبه. میگی با اجازه ی اموات و ارواح پدر مادرم بله . شنفتی؟ 

چشمم به ناخن های خیلی بلندش افتاد که از شدت بلندی پیچ و تاب برداشته بود ، آروم نشستم سرجام و یواشکی خم شدم پایین تا به بهانه ی برداشتن یه نقل و نبات نگاهی موزیانه به وضعیت زنجیری که به پاهام بسته شده بندازم . زنجیر از پای من به زیر لباس بلند و سیاهه عروس خانوم ادامه داشت ، یواشکی گوشه ی لباسش رو از روی سطح فرش اتاق بالا زدم تا ببینم زنجیر کجا بسته شده ، که چشمتان روز بد را نبینه ، ......

سمت دیگرش به پای عروس خانوم بسته شده بود. اما مشکل جای دیگه ای بود ، اون اصلا پا نداشت !... یعنی داشت. ، ولی پای آدم نداشت ، دقیقا انگار سُم اسبی رو برعکس از جنس پوست و بی انگشت تصور کنید بودش . سرم رو اوردم بالا ، لبخندی از سر ترس زدم ، و به شلوارکم نگاه کردم ، اینکه داماد چرا شلوارک تن داره. سوال بی جوابی هست در این همهمه و شلوغی مجلس .  

یه بچه ی ناقص الخلقه اومد روی پام نشست ، ظاهرا از بستگان عروس خانم هست. چون لااقل از وضعیت پای بچه میشه فهمید که صد در صد از سمت عروس سری باشه . از سمت دوماد سری هم که غیر خودم و قناری توی قفس ، و گربه حنایی رنگه ، و لاک پشت توی باغچه و ماهی گلی توی حوض کسی نیومده . بچه ای که روی پام نشسته ظاهرا حرفهای توی دلم رو میشنوه ، چون یهو و خیلی بی ادبانه برگشت و میگه؛ 

داماد مگه از باغ وحش اومده که فامیل هاش همگی جکو جونور هستن ؟  در ضمن ناقص الخلقه خودشه . 

عروس گفت؛ عیبه کلیله . 

گفتم ؛ چی؟ اسمش کلیله ست؟ یعنی پسره یا دختر؟ آخه بنظرم خیلی زود سبیل دراورده ،پس لابد پسره 

عروس گفت؛ نه. ، مگه منی که سبیل دارم ،پسرم که اون پسر باشه؟ 

_چی؟ تو سبیل داری؟ مگه عروس سبیل میزاره؟  

عروس گفت؛ اسمم کلیمه ست و کلیله خواهر کوچیکه ی منه و فقط 201 سال داره . کلیله جون اقا دوماد رو ماچی بده برو وسط برقص. 

؛باشه ابجی کلیمه جون . توف 

_؛ بچه ی بی ادب ، !... ببین رو من توف کرد و یورتمه کنان چهار نعل فرار کردش  

* نه عزیزکم ، تو چقدر ساده‌ای ، اون ماچت کردش . 

_؛ اه!?... خب پس ایراد نداره ، ولی اخه ما ادما معمولا به چنین حرکت زشتی میگفتیم. توف انداختن ... حالا اینکه شما میگید ماچی دادن و بوسیدن بحثش جداست . هرچند جفتش دو تاست .... 

*؛ ، واسه بیماری های پوستی خوبه ، بمال به روی جوش صورتت . در ضمن سر ساعت هشت صبح. یادت نره ، حتما برو تا سر کوچه و الکی به یه بهانه ای برو اون دست خیابون . یه اتفاقی قراره رخ بده . یه هدیه ست از طرف پدرم به تو .  

صدای ساز و دوهول بلند شد باز.... 

 

سر راه کنار برید ، داماد میخواد نار بزنه 

سیب سرخ ، انار سرخ به دومنه یار بزنه 

مادیان سُم طلایی عروس چه رامشه 

 ،راه میره یواش یواش ، دوماد کنارشه

  نگاهه دوماد به روی عروس ماهشه 

 

 خدای من اینجا چه خبر است ، من چرا جای داماد نشسته ام سر سفره ی عقد؟ 

عاقد چرا لخت است؟ مهمانان چرا یک وجب بالاتر از زمین راه میروند و شاخ دارند، عروس چرا سبیل هایش را تا بناگوش تابانده؟... لابد اسیر کابوس شده ام ، 

  وااای خدای من ، باز دچار حالت فلج خواب شده ام ، و با علم بر اینکه میدانم در خوابی آشفته بسر میبرم ناچار به تماشایش هستم زیرا قادر به حرکت اندامم نیستم تا بلکه بتوانم از خواب بطور کامل به عالم بیداری برسم ، خنده ام میگیرد البته از فرط غضب و کلافگی ، زیرا شخصی همچون خودم را در خواب مبینم که مشغول رقص عربی با کلیله و کلیمه است . من با دو متر قد تا به کمر عروس هم نمیرسم . مراسم ماچی کنان انهم برسم عروس سری یعنی توف مالی شدن ، این را دیگر چه خاکی بر سرم کنم .        

قار قاااار. قااار .    قار.   قاررر.  قاررر.  قاااررر 

عجب خوابی چرت و پرتی بودش، مقوله این کلاغ بیدارم کرد، ولی خواب نبود ، عجیب بود ، روح من داشت بدون کالبد و جسمم بندری میرقصید ، بیشرف یه جاهایی رو هم خیلی تمیز ریز می اومد و حتی از اینا ، از اونا ، از اینا ، از اینا رو از محمد خردادیان هم بهتر بلد بود ، و فلج رقصیدنش شدم اونجایی که از عقب خم شدش تا شاباژ رو پدربزرگ عروس بزاره دهنش ..... خخخ  

     صبح سرد پاییزی و خواب های آشفته ای که ناتمام ماند ، کاش کلاغ صدساله ی شهر پشت قاب چوبی پنجره نیامده بود تا با قار قارهایش رشته ی بافته شده از رویایم را پاره کند ، سرآخر نتوانستم بفهمم که چرا عروس سبیل داشت ، ولی داماد یعنی خودم دامن به تن داشت ، چه خواب عجیبی بود ، صدایی جزء سکوت در فضای متروکه ی این خانه ی وارثی نیست ، اما بگمانم چیزی کم است ، نگاهم به تیک تاک های بی رمق ساعت شماته ای می افتد که گویی سوزنش بروی ثانیه ی خاص گیر کرده و درجا ریپ میزند، بی شک صدای تیک تاک ها تنها عنصر غایب صبحگاه در این خانه است، یک لنگه جوراب همچنان پایم مانده ، لنگه ی دیگر در جیب عقب شلوارم آویزان ، ته سیگارها از سطل کوچک زباله خودشان را بیرون کشانده اند و درحال فرار ، کنترل تلویزیون درون جامسواکی چه میکند؟... سرم را بالا میاورم و باز.... چشمم به مرد توی آیینه می افتد ، اخم میکند برایم ، من بی اعتنایم به او ، اما از ته دل عاشقش هستم ، نجوایی بیصدا از درون خطاب به این عشق میگوید ؛ 

همیشه خودشیفته بودی، از خود راضی ، مغرور ، لجباز ، کله شق، خجالت نمیکشی؟... 

بی اختیار جوابش را میدهم و مثل هر صبح با هم دهن به دهن میاییم. و به وی پاسخی محکم میدهم و میگویم؛  

_نه، از چی باید خجالت بکشم ، خب پسره توی قاب آیینه ی قدی ، با چشم و ابروی رنگین ، پاشیده غمگین ، حتی غمش هم قشنگه ، چه دلیلی واسه کشیدن هست؟ یعنی چه دلیلی واسه خجالت کشیدن هست؟ 

او میگوید ؛ *خاک بر اون سرت... 

_چرا؟

*سی و سه سالت شده، یکم خجالت بکش...

_بزار اول یه نخ فیلتر قرمز سیگار بکشم ، بعدش شاید بخاطرت خجالت هم بکشم خخخخ

*کوفت... میخندی؟...

باید پاپیون ببندی 

/ گربه ی کلاش ملاشی سکوت حیاط بزرگ خانه را میشکند  

چشمانم تار میشود ، باز عالم خواب و رویا را با بیداری و هوشیاری اشتباه گرفته ام زیرا محال ممکن است یک گربه بروی دو پایش راه برود و مانند گارفیلد به ادم لبخند بزند ، گربه فارسی هم حرف میزند ، این دیگر زیاده روی ست ، و شورش را در اورده ، خواب که نباید چنین اغراق امیز باشد ، فارسی را با لهجه ی عربی تکلم میکند و میگوید که امروز صبح برای نانوایی ، یک عدد نان بی صف است و خیابان نیز خلوت است . 

این چرت و پرت ها دیگر چیست که این گربه ی سیاه رنگ میگوید؟..... !...

 

لحظاتی بعد ........

همه چیز تار و مبهمه ، آسمان فرش زیر پام شده ، آینده در فرسنگ ها دور تر قابل مشاهده ست ، ملایم ترین رنگها درونش بشکل آشفته و آشوب زدگی ها پخش شده ، هرچه بیشتر عمق میگیره بشکل هاشور زدگی های ضربدری ، گنگ و نامفهوم میشه ، بی شک در خواب هستم ولی نمیتونم حدس بزنم که این خواب از جنس نرم و نازک به لطافت رویاست یا که از جنس ضخیم کابوس ...

گربه از من دور و محو میشود ، به آهستگی یک نقطه ی تیره از عمیق ترین مکان در تصویر روبرو ظاهر میشود و بزرگ و بزرگ تر میشود ، میتوانم حدس بزنم که یک درختچه ی کوتاه قامت باشد ، لحظاتی نمیگذرد که درخچه تبدیل به درخت کاج بلندی میشود ، خب مجدد گمانه زنی میکنم که دو حالت و اتفاق در حال وقوع ست ، اینکه من مشغول سقوط بسمت درخت کاج باشم؟،!... _ یا اینکه آن درخت در حال سقوط سمتم است؟!.. نمیدانم. جفتش دو تاست. سکوت جر میخورد با صدای کلاغ .... انبوهی از صداهای گوناگون در گوش هایم پیچیده ، همچون چکیدن قطره های آب درون لیوانی لبریز شده از آب. 

زنگ دوچرخه ای قدیمی ، صدای هجوم کبوترها ....  

درخت در چند فرسنگی ست و من برابر عظمتش کوچک...

لحظاتی در التهاب میگذرد و با صدای مهیبی درخت زوزه کشان سمتم هجوم میاورد من با ترس و وحشت از خواب به عمق بیداری پل میزنم... 

چند نفس عمیق...

تپش های قلبم را حس میکنم ، صبح به پشت پنجره ی اتاق رسیده ، کلاغی پشت پنجره نشسته و به تکه صابون کوچکی نوک میزند ، و گویی از وجودم آگاه ست چون با حالتی عجیب رو به من قار قار میکند و پر میکشد به دل آسمان... باز هم چکیدن قطره های ناتمام از شیر آب خراب سوهان روح و روانم شده

...

من نمیدانم کدام خواب است ، و کدام رویا؟ گاه نیز بیدارم ولی به گمانم که خوابم . من دیوانه شده ام. به کمک نیاز دارم ، اوه خدای من ، این محال ممکن است !... این مایع لزج و چسبناک شبیه به توف چیست که بر صورتم چسبیده ، ایششششش چرا کف اتاق پر از نقل و نبات است؟ 

  روزی جدید ، و تقدیری عجیب...

شهروز، همان پسرک شاد و شلوغ . البته این روزها ساکت است. زمان محو عبور ، اما در او ثابت است. او طبق معمول اولین فردی ست که هر صبح با وی رودر روی و همکلام میشوم ، و هر دو همزمان و مشابه به یکدیگر دست و صورتمان را میشوییم ، گاه بروی تصویرش در قاب آیینه یک مشت آب میپاشم و لکه های آیینه را پاک میکنیم. اعتراف میکنم که شدیدا دوستش دارم ، بهترین و متفاوت ترین فرد کاریزماتیکی ست که در شهر خیس رشت وجود دارد ، اما از ته دل برایش اندوهگینم ، نمیدانم چرا زندگیش هرگز سرو سامان نمیگیرد....  

فرد واقع بین ولی پر ریسکی ست درون زندگیش. برای کارهای کوچک ساخته نشده ، یکبار فردی تحصیل کرده و کم غیرت به ما گفته بود که شما صد سال زود به دنیا آمده اید و درک نخواهید شد . . . . از این بابت میگویم کم غیرت که انتظار داشت شهروز تاوان ناتوانی اش در زندگی زناشویی اش را پرداخت کند و شهروز نیز مدتهاست که توبه کرده تا با زن مطهعلی هم خواب نشود و از همان روز توبه ، هرچه بدم امده ، بر سرم امده . اما میدانم، او یعنی بالاسری مشغول آزمایش من و شهروز است. و من نیز تاکنون پایبند به توبه ام مانده ام. البته شهروز را نمیدانم !.. او ادمی سر به هواست ، خوش گذران و حوص باز. حتی اگر من نبودم تاکنون سر شغل قبلیش میماند و با رابطه اش با همسر مدیر فروشگاه ، سبب طلاق آنان میشد و خودش اکنون با زلیخا ازدواج کرده بود و صاحب مال و منال و ثروت شده بود. ولی من همچون خوره بجانش افتادم و او را دچار چنان عذاب وجدانی نمودم که از شغلش استعفا دهد و پایش را از زندگی انان بیرون بکشد. 

اما از ان روز ، بیکاری آمد 

بی پولی آمد

بی همدمی آمد 

بی برنامه گی و الافی آمد

افسردگی نیز بلافاصله خودش را به ما رساند 

تنهایی که همچون کلاف سر در گمی به دوره منو شهروز پیچیده شده .

از همان روز نخست ، شهروز با من درگیر شد و مرا سرزنش و ملامت کرد ، او میگفت که من و ندای درونش سبب تمام بدبختی هایش هستیم. 

راستش کم کم خودمم به همین نتیجه رسیده ام که وجود من برایش سبب درماندگی ست. چون او که در دنیا غیر از خدا و من کسی را ندارد ، و هربار که یک موقعیت مناسب برایش رخ میدهد او بین دو راهی وجدان و بیرحمی گیر میکند و من سبب از بین رفتن فرصتش میشوم . 

حتی همین دیروز درون سوپر مارکت سرکوچه ، او کیف کوچک زنانه ای را یافت و من خواب بودم که او انرا برداشت و به خانه اورد، او کمی ترسیده بود و نفس نفس میزد، درون کیف تنها هفت اسکناس پنجاه هزار تومانی بود . اما شهروز از لحنم شاکیست ، که چرا اینگونه سیصد و پنجاه هزار تومان را بی ارزش میپندارم در حالیکه در جیب هایمان تنها یک سکه ی صد تومانی ست. البته انهم از کف خیابان پیدا کرده است و برخلاف میل من ، درون صندوق صدقات نیانداخته . اما کیف و پول را به اصرار و تشویق من برد و به صاحبش پس داد. . و یک ریال هم برنداشت. شهروز میگفت به من که چون من به مادیات نیازی ندارم سبب بی اعتنایی ام به مادیات شده

به او گفتم که خب من که مانند تو ، نه به غذای خوراکی نیاز دارم و نه به رخت و لباس . هر وقت گرسنه ام بشود یک وعده موسیقی مینوشم ، یا یک جرعه از عطر گل یاس . گاه عبادت های شبانه چنان سیرابم میکند که دلم میخواهد ضتگری بزنم. .  

شهروز به حرفهایم شک دارد. این را از کلماتش میتوان فهمید، زیرا بارها گفته ؛ اما اگر دنیای دیگری نباشد ، پس چه؟ ان وقت هم این دنیا را از دست داده ام و هم آن دنیا . پس بهتر نیست لااقل نقد را بچسبیم و نسیه پیشکش خودت....؟..

 

من به شوخی در جوابش با صدای بی صدا و از طریق نجوای درونی در سکوت قول داده ام که به زودی از این شرایط عبور کنیم 

او پرسید؛ اما چطوری اخه؟ 

گفتم از انجایی که خودت با تجربه ی زیستی طی سی سال زندگی زمینی ات پی برده ای که آدمهای خوب زود میمیرند پس تو نیز بزودی خواهی مُرد ...

و من از اثیری و اسارت در کالبد زمینی ات آزاد خواهم شد 

او از بس که ساده و خوش قلب است به من میگفت که پس از گسسته شدن هفت هاله ی حریر مانند نقره تاب و رهایی از جسم زمینی ، باید بسوی جرعه ی نور بروی و یا برکه ی نور در آسمان را بیابی ، تا بتوانی به سوی معبودت بازگردی .     

برایم عجیب است که او با عقل زمینی اش چگونه این نسخه و دستور العمل را برایم پیچیده. زیرا او به کلی از عالم غیب بیخبر است.   

درون خانه ی متروکه و نمور وارثی ، در کنج ضلع فرسوده سوم اتاق ، شهروز مشغول نوشتن است که گویی ، نوشتنش را نیمه کاره رها میکند و قصد رفتن به جایی را دارد ...  

من صدای تقدیر را میشنوم ، اما او نه . پس چرا ناخودآگاه دست از نوشتن برداشت و سمت تقدیرش روانه شد؟.... 

شهروز درب را کوبید و رفت

 

___لحظاتی بعد ...

راس ساعت08:10 هشت و ده دقیقه صبح ، صدای جیغ ترمز ماشینی مست و پیام اور مرگ ...

.

بازگشت همه بسوی اوست. سوی نور باید رفت .... 

متن بداعه و بی پیرنگ بی ویرایش و خام 

بلکه شاید دلنوشته ای به اندازه ی داستان کوتاه محسوب بشه. من شهروز براری صیقلانی _ رشت . گوشه ی نمور و متروکه ی خانه ی وارثی . ساعت 8 صبح روز سه شنبه . تازه از خواب بیدار شدم و مشغول دلنوشتنم ، و همچنین احساس ضعف شدیدی میکنم ، بهتره برم یه نون لواش بگیرم با صد تومن ته جیبم ...

 

غروب پیرمردی دوچرخه سوار برای پیرمرد گدا تعریف کرد؛ ........ هشت و ده دقیقه سر کوچه یک جوان را با یک نان لواش در دست ماشین زد کشت

نظرات  (۱۰)

مفید واقع شد سپاسگزارم سوفیا جان
  • شبنم میرزاخانی
  • آموزنده و مفید و عالی تشکر از سوفیا عزیز
    فوق العاده خوشم اومد دست خوش سوفی جون
    عادل توانگرد
    پاسخ:
    عادل جان از فیلتر شکن استفاده کردی و اسمت ناشناس افتاد. 
  • نوریا هاشمی کابل
  • درود و خوش باشی به شما سوفیا ارایانژاد هم زبان فارسی

    من شما را دنبال میدارم زیرا از حامی و دنبال کنندگان سبک خاصه نویسنده ایرانی شهروز براری صیفاانی میباشم
    و شما در این فضا از او پست میگذارید
    مرا دنبال کنید گر ضادمانم . من در سایت http://Dastanak.ir هستم
    پاسخ:
    Mrsi
    مرسی نوریا که از کابل پیام دادی. تو هم طرفدار شین براری هستی؟
    به پیج من سر بزن. کافیه روی علامت کره ی زمین کوچولو سمت چپ پیامم کلیک کنی .
    مرسی نظر یادت نره هاااا
  • سوفیا آریانژاد
  • مفید کامل جامع
  • یک عدد غریبه آشنا
  • :-S ;-)
    موفید بود
  • ادمین کجایی... آب قند بیار
  •   چقدر  پیچیده و متوع  هست  دنیای تکنیکهای  نویسندگی 

     سرم گیج رفت

    پاسخ:
    واسه سرگیج رفته شما    نسخه تجویز کنم  یا خودت خوب میشی؟
  • رمان عاشقانه
  • اقای براری  از خوبانند . 

    اونایی ک میشناسنش میفهمند که چی دارم میگم؛ 

       اکنون در مرحله ی یک تنه ایستادگی کردن برابر غول عظیم سانسور سیستماتیک‌ بسر میبره گمانم. 

     

    پاسخ:
    چی بگم  والا

        با نظر بالایی مخالفم.  

      بنظرم  براری  با لبخند معنادار و همیشگی هنوز داره جایی تدریس میده و همینی که هجرت نکنه و پابرجا بمونه  و پا پس نکشه  یعنی  پیروز  شده . 

    خب چرا هرچی سنگه واسه پای لنگه؟..  

    چرا  مهدی رضایی یا کلانتری رو ....  چرا الان یادم اومد. مهدی رضایی  تحت فشار و سانسور شدید تری بوده همیشه

    پاسخ:
    موافقم

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی