رمان شیدای اجنه ۱
يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۴۶ ب.ظ
رمان شیدای اجنه از شین براری
اوایل داستان کمی با خلاصه قسمت قبل شروع می شه . یه جورایی برای یاد آوری یه سری نکته ها . امیدوارم از شروعش خوشتون بیاد . .
مقدمه :
برای کسانی که اعتقاد دارند و کسانی که باور ندارند ... . تا حالا فکر کرده اید چه چیزی می تونه بیشتر از همه ترس داشته باشه ... ؟ بزرگترین ترس چه چیزی می تونه باشه ... ؟ما ترس رو انتخاب می کنیم ، یا اون ما رو ؟
تاریکی می تونه ترس داشته باشه ... ، بلندی ، سوسک ، حیوانات درنده ، قاتل ها ، حتی تنهایی و ... ، بد تر از همه ... ، مرگ ، یا بهتره بگم ... ، طرز مردن ... .
اما ... ، ما این جا چیزی وحشتناک تر از همه ی این ها رو داریم . یه ترس غیر قابل پیش بینی . یه وحشت غیر منتظره . یه کابوس واقعی ... . که فقط باید درکش کرد ... .
***
فصل اول فصل اول
دوربین ؟
آماده ... .
شارژ کامل ؟
آره .
همه چیز مرتبه ؟
مرتبه مرتب .
همه چیز آماده و مرتبه . برای تهیه ی یک گزارش هیجان انگیز . هوای خنک و دلنشین . محله ی قدیمی با منظره ای زیبا از دیوار های نیمه کاهگلی و آجری . سوت و کور و بدون سر و صدا . واقعا لذت بخشه . من به همراه همکارم برای تهیه ی فیلم مستند ، پا به یکی از عجیب ترین و مرموز ترین مکان هایی که ، شایعه و حرف و حدیث های زیادی ازش شنیده شده گذاشتیم .
همکارم مسئول شرح گزارشه . من هم فیلمبردار هستم . البته تقریبا همه کاره . نگین هوشیارانه و با تمام دقت وسایل و هر چیزی که لازم داره رو آماده می کنه . شوق و انرژی زیادی داره . دو سال از من کوچک تره . مدت زیادی نیست که وارد این کار شده . تقریبا هفت ماه هست که با هم کار می کنیم . دانشجوی خبرنگاریه . توی درسش ماهره و همین طور علاقه زیادی به کارش داره . علاوه بر اون ... ، لبخند زیبایی داره که چهره اش رو زیبا و دلربانه تر می کنه ... .
با بشکن نگین ، از احساسات درونیم و خیره به کار های او بیرون میام . دستش رو جلوم تکان داد و با خنده گفت :
کجایــی ؟
حواسم رو سر جا آوردم . بدون این که به روی خود بیارم ، سرفه ای کردم و با صدای صاف جوابش دادم:
عــه ... همین جا ... .
با نگاه منظور داری به چشمام خیره شد . لبخندی زد و چیزی نگفت . در وَن رو باز کرد و گفت :
خیله خب ... زود تر شروع کنیم که تحمل ندارم .
شوق و ذوقش هر لحظه بیشتر می شد ، ولی ته دل من کمی آشوب بود . نمی دونم چرا ... ولی حس عجیبی داشتم . ما سر کوچه پارک کرده بودیم . هنوز هم خلوت بود . نگاهی به سر تا ته کوچه انداختم و با کمی تردید گفتم :
آخـــ ... ــه ... تو مطمئنی ؟
با نیشخند و تمسخر به چشمام نگاه کرد و گفت :
چیـه ... . نکنه ترسیــدی ؟ ... آره ؟
به شدت از این کلمه متنفرم بودم . با مخالفت و کفر آمیز جواب دادم :
مـــن ؟ ... دختر جون وقتی که داشتم از نزدیک به سی جسد ، فیلمبرداری می کردم تو کجا بودی ؟
خنده ی بیشتری کرد . با قبراق و صدای بلند گفت :
خیله خــــب . پس منتظـــر چی هستـــی ؟
لبخندی زدم و نگاهم رو پایین انداختم . نفس عمیقی کشیدم و بیرونش دادم . به همراه دوربین حرفه ای ام از ماشین پیاده شدم و در رو بستم . اما ... لحظه به لحظه دلهره ام بیشتر می شد .
بی اختیار ضربان قلبم زیاد شد و استرس گرفتم . نگین چند قدم با من فاصله داشت و داشت خودش رو مرتب می کرد . نگاه به سر تا پایش می انداخت و به خودش می رسید . انگار می خواست به جشن عروسی بره . در ماشین رو بستم و قفلش کردم . به شیشه ماشین که تصویرم رو انعکاس می داد خیره شدم . در چشمانم ترس عجیبی می دیدم . بدون حرکت ایستاده بودم . دست و پا هایم خشک شده بود . حس نامفهومی داشتم . حسی که در طول سه سال کارم ، هیچ وقت به سراغم نیامده بود . صدای با انرژی نگین حواسم رو سر جا آورد . مرتب می گفت :
خوبـــم ؟ ... آررره ؟ برای فیلمبرداری مرتبم ؟
حواس پرتی جوابم رو به تاخیر می انداخت . تکه پاره گفتم :
عـــا ... آره ... خوبه .
برگشت و با خنده ای که لب هاش رو تا بناگوش می کشید گفت :
باشه ... بریم ... .
میکروفون رو در دست راستش تاب می داد و شنگولانه به سمت خانه قدم برداشت . ابرو هایم رو بالا انداختم و شاکیانه گفتم :
آهـــای ... کجا ؟ صبر کن .
سر جایش ایستاد . برگشت و ابرو هاش رو در هم کرد . با تعجب گفت :
چیه ؟
با لحن گوشزد به اینکه کارش رو درست انجام نمی داد گفتم :
داری عجله می کنی ... . یک مرتبه به محل مورد نظر رفتن خیلی زوده ... یادت رفته ؟
دوربین رو روی شانه ام گذاشتم . به سمت کوچه ای که از محله بیرون می زد بردم و گفتم :
اول از نمای بیرونی ... .
برگشتم و به سمتش چرخاندم . ادامه دادم :
بعدش باقی کار ها ... .
سرش رو پایین انداخت و کمی رفتار تاسف بار گرفت . با پشیمانی به طرفم اومد و به آرامی گفت :
باشه ... ببخشید .
چیزی نگفتم و فقط خندیدم . چهره اش مظلومانه شده بود . دلم نمی اومد صدایم رو برایش بلند کنم ، ولی گاهی اوقات اونقدر عجول بود که کفرم رو در می آورد . برای همین مجبور بودم جدی تر باهاش برخورد کنم . درست در محل فیلمبرداری قرار گرفت . صاف ایستاد و دست هایش رو به صورتش کشید . چند قدم ازش فاصله گرفتم . دوربین رو دومرتبه روی شانه راستم گذاشتم و اون رو در کادر قرار دادم . با لبخندی شیرین گفت :
خوبه ؟
سرم رو به نشانه پاسخ مثبت تکان دادم و جواب دادم :
آره ... شروع کن ... خودت دیگه می دونی چه طور .
سرش رو به نشانه پاسخ مثبت بالا و پایین تکان داد . آب دهانش رو فرو داد و نفس عمیقی کشید . میکروفون رو کمی پایین تر از دهانش گرفت و گفت :
آماده ام .
انگشتم رو روی دکمه رکورد گذاشتم :
با شماره ی سه .
با کمی مکث و تنظیم تصویر شمردم :
یک ... دو ... سه . حالا .
ضبط رو شروع کردم . با لبخند و فیگور همیشه گی اش آغاز کرد
سلام . من نگین اشرف زاده دانشجوی خبرنگاری به همراه طاها فرهمند ، برای تهیه گزارش به محل حادثه ای که تقریبا یک بار دو سال پیش و بار دیگه چند ماه اخیر روی داده آمده ایم . امروز پنج شنبه ، هجدهم اسفند سال هزار و سیصد هشتاد و چهار . ساعت ... ساعت ... .
دستش چپش رو بالا برد و به مچش نگاه کرد . اما چیزی نمی دید . یک مرتبه زد زیر خنده . دولا شد . سرش رو پایین انداخت و شروع به معذرت خواهی کرد . شاکیانه و با لحن جدی گفتم :
عا عا ... دارم فیلم می گیرم ها .
معذرت می خواهم یادم رفت ببندمش ، ... توی جیبم بود .
اشکال نداره .
معذرت می خواهم از اول ... .
نه نه ادامه می دهیم .
باشه .
کمی به خنده اش ادامه داد و دیگه تمامش کرد . ساعتش رو بست و گفت :
از کجا ؟
ساعت .
باشه .
آماده ... . سه ، دو ، یک ... .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
ساعت ده و سی دقیقه ی صبح هست . ما در شهر شیراز ، شهرستان بیضا ء هستیم . در یکی از محله ها . نزدیکی خانه ی معروف شده ... به اتاق کاهگلی .
رویش رو به پشت برد و گفت :
همین طور که می بینید افراد زیادی این جا رفت و آمد نمی کنند و بیرون از کوچه تقریبا خلوته. ماشین زیادی وجود نداره . نه بچه ای ، نه مردی و نه زنی ... . هیچکسی .
لوکیشن تعویض شد و دقیقا متقارن ایستاد .
پشت سر من محله ی خانه قرار داره . همین طور که می بینید غیر از ماشین ما ، هیچ خودروی دیگه ای وجود نداره .
از ون پِلَن به چپ گرفتم و دومرتبه به نگین برگشتم .
می گویند تا چند خانه دور و ور اتاق کاهگلی هیچ کسی زندگی نمی کنه . تقریبا این محل ، محله ی ارواح شده . ما برای این که به شما ثابت کنیم ، به سراغ چند تا از این خانه ها می ریم .
دقیقا سمت راستمان خانه ای با در آهنی سفید رنگ قدیمی بود . از دیوارش شاخه های خشک بیرون زده بود . نگین به سمت خانه رفت و من هم با فاصله معین به دنبالش رفتم . چند بار با مشت و کف دست به در خانه کوبید . هر دویمان منتظر بودیم تا جوابی بشنویم . اما نه پاسخی شنیدیم و نه کسی در رو باز کرد . دو مرتبه امتحان کرد . ولی بی فایده بود . هیچ کسی وجود نداشت . نگین با ابرو های در هم رفته و لب های در هم کشیده ، نگاهش را به دوربین انداخت و سرش رو به چپ و راست تکان داد . سر جایش ایستاده بود و انتظار داشت کسی در رو باز کنه . اما حوصله ای برایم باقی نماند و گفتم :
بهتره یکی دیگه رو امتحان کنیم .
به سراغ خانه ی بعدی رفتیم . دو مرتبه دری شبیه همان در رو کوبید . نه صدایی شنیدیم و نه باز شد . نگین با ابرو های بالا انداخته و نگاه به دوربین گفت :
چیزی که شنیده بودیم درست بود و تا این جا نتیجه ای نگرفتیم . هیچ کسی جواب نداد و انگار سالیان ساله که این خانه ها خالی از سکنه هست . اما دلیلش چی می تونه باشه ؟ برای چی هیچ کسی در این خانه ها زندگی نمی کنه و جرات اقامت نداره ؟ چه چیز باعت ترس و دلهره انداختن در دل مردم شده . اون هم نه فقط در این شهرستان و شهر ، بلکه تمام کشور .
ما این جا هستیم تا به این سوال ها جواب بدیم . امروز ، اولین روز از تحقیقاتمون هست و ما راه زیادی رو در پیش داریم .
با نگاهش مکث کوتاهی در دوربین کرد و دومرتبه نیشش باز شد . نمی دونم دلیلش چه بود اما خونم به جوش اومد و گفتم :
خدایـــا معلومه چت شده ؟
مانند بچه ها ورجه وورجه کرد و گفت :
زود باش بریم ، زود باش بریم ... ، دیگه طاقت ندارم .
بعد از اون سر خود و با سرعت به سمت خانه رفت .
***
لوکیشن خانه هست . نگین رو به روی در چوبی خانه ی قدیمی ایستاد . اشتیاقش برای ورود به خانه بیشتر می شد و صبر و تحمل نداشت . با ذوق گفت :
من آماده ام ... . بیا زود تر انجامش بدیم و وارد خانه بشیم .
دلهره هنوز همراهم بود و هر قدمی که به این خانه عجیب نزدیک می شدم بیشتر می شد . خدای من ... ، چرا همچین شده ام . انگار ... ، یک جورایی ... ، ترس ... ، نه ترس نیست . فقط دارم به خودم تلقین می کنم . باید فراموشش کنم و کارم رو درست ادامه بدهم . باید تمرکز داشته باشم . فقط خرافاتی شدم . بیخودی نگران هستم . کادر دوربین رو با نگین که دقیقا کنار در ایستاده بود تنظیم کردم . با سر به او اشاره کردم که آماده باشه . دست چپم رو بالا بردم و سه انگش وسطی ای ام رو باز کردم . همزمان با بستن یک به یکشان گفتم :
سه ... ، دو ... ، یک .
با کمی مکث شروع کرد :
خب ... ، ما الان دقیقا رو به روی خانه ای هستیم که در موردش خبر های زیادی منتشر شده . روزنامه ها ، مجله ها ، تلویزیون ، اینترنت و تمام رسانه ها . برای این خانه توصیف های زیادی به کار بردند . چیز هایی مثل خانه ی نفرین شده ... ، خانه ی ارواح ... ، خانه ی جن زده .
داستان های گوناگونی تعریف کردند . قصه هایی مثل این که ، ارواح در این خانه سکونت می کنند . یا توسط اجنه ها تسخیر شده و نمی گذارند هیچ کسی در این جا اقامت کنه .
تا به حال گفته شده که دو نفر در این جا به مدت نه چندان زیادی سکونت داشتند که دیر یا زود براشون اتفاق ها و حوادث ناگواری پیش افتاد .
دو سال قبل ، پسری به اسم سهیل احمدی که نوزده سال داشت ، برای تحصیل به این خانه اومد . آن چه در مطبوعات گفته شد ، بعد از گذشت چند ماه ، خودش رو در اتاق آتش زد . اما با این که نیمه بدنش سوخته و فلج شده بود ، خوشبختانه زنده ماند . هیچ وقت دلیل این کارش مشخص نشد . تنها چیزی که از او شنیده شده بود ، این بود که می گفت اتاقی که ته اون خانه وجود داره و در اون زندگی می کرده ، نفرین شده بود و مورد آزار و اذیت موجودات ماورا الطبیعه قرار می گرفت . او می گفت که خودش هم نفرین آن ها قرار گرفته بوده و برای از بین بردنش ، خودش و اتاق رو به آتش کشید . او در آسیاشگاه شیراز تحت مراقبت قرار گرفت . دو سال بعد خودش رو به دار آویخت . بعد از اون در مُشتش ، تکه کاغذی در آوردند که در اون نوشته بود : نفرین تو را رها نخواهد کرد .
این در حالی بود که متخصصان روانپزشک سهیل رو در حالت افسردگی دیده بودند . اما هیچ کسی نمی دونست او واقعا افسرده بود یا نه . به مدت دو سال هیچکسی به این خانه رجوع نکرد . تا این که ... .
دختری به اسم شیدا محمدی و از قضا به خاطر تحصیل ، به این خانه آمد و در همان اتاق اقامت کرد . در مورد این دختر داستان پیچیده تری وجود داشت . گفته می شد بعد از مدت نه چندان زیادی سکونت در این خانه ، متهم به قتل شده بود . قتل راننده تاکسی ای که در راه شیراز ، قصد تجاوز به اون رو داشت . اما بعد از تحقیقات و جلسات دادگاه ، توانست برای مدتی به دلیل نقص در پرونده بخشیده بشه . ما در مورد این دختر هنوز اطلاعات کافی ای نداریم . زیرا ، تنها شایعاتی وجود داره ، که هیچ کدام با عقل جور در نمیاد . برای همین ، ابتدا روی این خانه متمرکز می کنیم و در ادامه به دنبال تحقیق از قربانی ای که گفته می شه هنوز زنده است می رویم .
کلمه به کلمه ای که توضیح می داد استرس در جانم می انداخت . بر خلاف احساس درونی ام ، من هم واقعا دلم می خواست بدونم دلیل این حوادث چه بود . نفس در سینه ام حبس ماند . منتظر ادامه گزارشش بودم ، اما سکوت کرده بود . نگاهش رو پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت . با تعجب و نگرانی گفتم :
چی شد ... ؟ چرا ادامه نمی دی ؟
پاسخی نداد . حالش دگرگون شد . انرژی اش با گفتن چند کلمه تخلیه شده بود و اون نگین تا چند دقیقه ی پیش نبود . نزدیکش رفتم . جلوی صورتش بشکنی زدم و دستم رو تکان دادم . برای این که حواسش سر جا بیاد مرتب گفتم :
هـــی ... حال خوبه ... ؟ چت شد یه مرتبه .
با سر پایین انداخته و قیافه در هم ، به آرامی و با کمی لرزش گفت :
خوبم ... ، خوبم .
سرش رو بالا آورد . نگرانی در چشم هاش موج می زد . نگاهش رو طرف دیگه ای انداخته بود . انگار از چیزی ناراحت شده بود . با تعجب گفتم :
می خوای تمومش کنیم ... . بعدا ادامه بدیم ؟
من هم از خدایم بود . نمی دونم چرا ، ولی حالا موقع خوبی برای انجام این کار نمی دونستم . منتظر بودم تا قبول کنه . لب هاش رو میان دندانش می گرفت و آب دهانش رو مرتب فرو می داد . مطمئن بودم می پذیره . بر خلاف اون چه انتظار داشتم گفت :
نه ... . نه ... ،ادامه بدیم . حالم خوبه ... .
نگاه اندوهگینش این طور نمی گفت ، اما مقاومت می کرد و دست بردار نبود . لجبازی اش کفرم رو در می آورد . من هم در تلافی اش سمج شدم و محبورش کردم تعریف کنه چه چیزی باعث پکر شدنش شد :
چت شد ؟
هیچی ... .
بگو دیگه . معلومه یه چیزی شده ، چرا یک مرتبه به هم ریختی .
کفری شد . با عصبانیت به چشمانم نگاه کرد و با لحن جدی گفت :
گفتم که هیچی ... . بهتره ادامه بدیم خب ؟
دوربین رو خاموش کردم . برای این که کم نیارم و نشون بدم این جا من رئیسم ، با لحن محکم تر گفتم :
تا تعریف نکنی چی شده پا توی اون خانه نمی گذاریم . اصلا دیگه ادامه نمی دیم . فهمیدی ؟
سکوت کرد و از طرز نگاهش نشان می داد که رفتارم رو جدی گرفته بود . اشک در چشمانش حلقه زده بود . چانه اش کمی لرزید . لب هاش رو گاز گرفت و در دهانش فرو برد . با نگاهش که معلوم بود به شدت ناراحت بود و چیزی عذابش می داد گفت :
آخه این طوری ... ، جلوی دوربین ؟
خاموشش کردم .
ببین بهتره فراموشش کنیم .
گفتم که خاموشش کردم .
شاید رفتاری که از خودش انعکاس می دادم ، باعث می شد از ادامه صرف نظر کنه . دیگه داشتم موفق می شدم . اما این طور نبود و با لرزش صدای بیشتر گفت :
باشه ... ، بهت می گم ... .
می خواست بزنه زیر گریه . سرش رو پایین انداخت و دومرتبه بالا آورد ... . نفس هاش تند شده بود . دستانش کمی می لرزید و یک مرتبه با استرس گفت :
وقتی پانزده سالم بود ... ، نزدیک بود ... ، اتفاقی که برای این دختره افتاد ، برای من هم بیوفته .
وای ... ، خدای من . این چه کاری بود که کردم . فقط خراب ترش کردم و باعث شدم بیشتر ناراحتش کنم . چند لحظه سکوت کردم . بعد از مکثی کوتاه دستش رو بالا برد و پایین انداخت . گفت :
همین ... . حالا فهمیدی ... ؟ بهتره کارمون رو ادامه بدیم .
با اظهار تاسف گفتم :
ببین ... ، من ... ، نمی دونستم ... .
بلافاصله برای این که بحثمان تمام بشه گفت :
اشکالی نداره .
من معذرت می خواهم .
اشکالی نداره ، گفتم که ... .
دیگه ادامه ندادم . حرفش شوکه زده ام کرده بود . واقعا متاثر شده بودم و از خودم کمی بدم آمد . بیچاره چه چیز هایی برایش اتفاق افتاده بود و به روی خودش نمی آورد .
سکوت زیادی بینمان گرفته بود و حرفی نزدیم . نفس عمیقی کشید و حالش رو متعادل کرد . خودش رو مرتب کرد و با سرفه کوچکی گفت :
حالا دیگه شروع کنیم . من آماده ام .
دوربین رو روشن و تنظیم کردم . آب دهانم رو فرو دادم و گفتم :
از جریان خانه شروع کن .
با پلک به هم زدن پاسخ باشه رو نشان داد . با شمارش گفتم :
آماده ... ، سه ، دو ، یک .
دکمه ضبط رو فشار دادم . بعد از کمی تامل شروع کرد :
قبل از ورود به خانه ، من اطلاعاتی که تا کنون از منابع گوناگون شنیده ام رو شرح می دهم . قدمت خانه ی پشت سرم نزدیک به سی صد سال پیش بر می گرده . این جا تقریبا دور از شهر قرار گرفته . شهرداری تصمیم جدی ای برای بازسازی و توسعه محله نگرفته . برای همین خانه های این محله اکثرا قدیمی و بدون بازسازی هستند . اما چه طور هنوز روی پا هستند ، باز جای سوال داره .
حکایت شده که در این خانه ، از قدیم تا چند ماه پیش ، یک پیر زن و دختر بچه زندگی می کردند . بلقیس که مادر بزرگ پریناز بود و از نوه اش مراقبت می کرد ... . گفته می شه این دو هیچ فامیلی نداشتنه اند . بلقیس رابطه زیادی با هر کسی نداشت و بسیار کم اون رو می دیدند . نوه ی او هم پریناز ده و یا یازده سال داشت که همیشه خانه نشین بود . گاهی اوقات بعضی از هم محله ای ها ، اون ها رو با همدیگه بیرون از خانه می دیدند و بعد از چند ساعت ، و یا چند روز دو مرتبه به خانه بر می گشتند . هیچ کسی هم نمی دانست به کجا می رفتند و کی بر می گشتند . صاحب خانه ها افراد مرموز و مشکوکی بودند و هنوز هم هیچ کسی نتوانسته بیشتر ازشون اطلاعاتی به دست بیاره .
بلقیس اتاق کنار محل سکونت خودش رو برای اجاره به دانشجو ها و کسانی که تنها یک نفر بوده اند می داد . نفر اول سهیل بود که جریان رو توضیح دادم . نفر دوم شیدا بود که عاقبت او ، شبیه به اجاره نشین قبلی شد . با این تفاوت که حادثه ی وحشتناک تر و مرموز تری پیش اومد .
بر اساس گزارش آتشنشانی ، شیدا برای رنگ دیوار در اتاق بنزین و یا تینر نگه داشته بود . سه ماه قبل ، او به همراه همسرش در این خانه گرفتار اتفاق ناگواری شدند . شیدا برای ترک اتاق و جمع کردن وسایلش ، در اتاق گیر می افته و اتاق به آتش کشیده می شه . اما با کمک همسرش نجات پیدا می کنه و چیزی نمانده نبود که به زندگیش خاتمه بده . هنوز هم دلیل این کار نامشخصه و تنها بیانی که از شیدا شنیده شد ، این بود که گفت : من نمی خواستم دست به چنین کاری بزنم . این یک اتفاق بود .
با این حرف شک بر انگیزش نشان می داد که او هم احتمالا می خواست کار سهیل را تکرار کنه . اما باز هم دلیل قانع کننده ای وجود نداشت .
از شوهر او هم که دلیل این آتش سوزی را پرسیده اند هیچ پاسخی نمی داد و تنها سکوت می کرد .
بعد از اتش سوزی برای بار دوم ، بلقیس و پریناز ناپدید شدند و هرگز باز نگشتند .
تا به حال دیگه هیچ اثری از آن ها دیده نشد .
این هم یکی دیگه از ماجرا های عجیب و غریب این خانه بود و سوال های بزرگ و بدون جواب که در ذهن خیلی ها پیش آمد و تا به حال بدون جواب مونده .
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد :
صاحب خانه چه کسانی بوده اند ؟
در زمان آتش سوزی ها و حوادث کجا بوده اند ؟
و دیگه چرا بازنگشته اند ؟
کات ... .
ضبط را متوقف کردم . با خنده ای که چهره اش را جذاب می کرد گفت :
خوب بود ؟
عـــالی ... ، فوق العـــاده . حرف نداشت .
پنجه اش رو از خوشحالی باز و بسته می کرد و با ذوق گفت :
حالا دیگه وقتشه ... .
آره . شروع کن .
سمت راست در ایستاد و کمی به طرف در برگشت ، به طوری که می خواست در رو باز کنه . دوربین رو تنظیم کردم و گفتم :
آماده ای ؟
آره .
باشه . ادامه بده .
میکروفون رو نزدیکی دهانش گرفت و گفت :
ما در شهر شیراز ، شهرستان بیضاء هستیم . رو به روی خانه ای معروف به اتاق کاهگلی . و می خواهیم وارد این مکان مرموز و عجیب بشیم . ساعت یازده صبح هست و گزارش رو ادامه می دهیم .
آب دهانش رو فرو داد و دستش رو نزدیک در برد . یک مرتبه چشمانش گرد شد . با تعجب و خنده گفت :
نگاه کن ... در باز بوده ... .
ابرو هایم در هم رفت . به سمت در زوم کردم و با حیرت گفتم :
عجیبه ... . نکنه کسی توی خانه باشه ، یا برگشته اند .
نگین از لای در داخل رو دید زد و گفت :
نمی دونم . صبرکن اول در بزنیم .
با انگشتش چند بار کوبید و با صدای بلند گفت :
آهــــایی . کســــی خانه هست ؟
هر دویمان سکوت کردیم و منتظر جواب بودیم . وایـــی خدای من ، اگر بلقیس باز گشته بود چه قدر جذاب می شد و اولین رویارویی رو با اون داشتیم . این طور یک گزارش فوق العاده می شد . اما هیچ جوابی نشنیدیم . نگین دومرتبه تکرار کرد :
کسی توی خانه هست ؟ ... ما برای فیلم گرفتن اومدیم .
بی ثمر بود و مانند خانه های قبلی هیچ جوابی نشنیدیم . نگین برگشت و با چشمان گرد نگاهی به لنز دوربین انداخت . اما همچنان منتظر بود که صدایی بشنوه . بدون این که بیشتر معطل کنیم گفتم :
کافیه ... انگار هیچ کسی نیست .
با تعجب گفت :
ولی در خانه بازه ...
اشکالی نداره اگر کسی بود حتما جواب می داد . انگار از اولش باز بوده .
سکوت کرد و تنها لبخندی می زد . در رو با دست راستش هل داد و بیشتر باز کرد . محیط داخل زیاد مشخص نبود . برگشت و با خنده ی بیشتر گفت :
وارد بشم ؟
بلافاصله گفتم :
آره ... مگه همین رو نمی خواستی ؟
کمی مکث کرد و با دو دلی پا به خانه گذاشت . خدای بزرگ . ما داشتیم وارد یه خانه ی نفرین شده می شدیم . بر خلاف حسی که تا دقایق بیش داشتم ، حالا به شدت هیجان زده بودم تا از تمامی نمای خانه فیلمبرداری کنم .از ورجه وورجه های نگین هم معلوم بود که همین حس رو داشت . این بهترین کار من می شه و مطمئنم مثل بمب می ترکونه ... .
بعد از این که وارد شد با حیرت گفت :
وایــــی ... ، این جا رو ببیــــن .
با قدم سریع به سمتش رفتم و وارد خانه شدم . خدای من . فوق العاده بود . یک خانه ی قدیمی . سه اتاق رو به رویمان بود . نگین با چشمان گرد بهت زده تمام خانه رو برانداز می کرد . زبانش بند آمده بود و هیچ چیز نمی گفت . خانه با قدیمی بودنش ابهت خاصی داشت . همین طوری کمی دلهره آور بود . دوربین رو به طرف نگین گرفتم و گفتم :
چرا ساکتی ... . ادامه بده .
بدون نگاه کردن به دوربین و خیره به محیط ، خانه رو توصیف کرد :
ما وارد و این جا واقعا بی نظیره . سه اتاق با در های چوبی بسته رو به رویمان هست . یک حوض وسط حیاط که یک قطره هم آب نداره . همین طور دیوار های کاهگلی که یک ذره از اون هم خورده نشده .
دیگه طاقت نیاورد و از پلکانی که سمت چپمان بود ، به سمت پایین رفت . اما من سر جایم ایستادم و با فیلم گرفتن اون رو دنبال می کردم . هیجان تمام وجودش رو فرا گرفته بود. به طرف حوض رفت و وسط اون ایستاد . دست هایش رو باز کرد و با صدای بلند و خنده گفت :
ما الان در خانه ی نفرین شده هستیم . در چند قدمی اتاق کاهگلی . تا به حال هیچ اتفاقی نیوفتاده و همه چیز مرتبه ... . نه اجنه ای ... ، و نه روحی .
از حرفش خنده ام گرفت و با تمسخر گفتم :
نکنه انتظار داری خیلی زود ازت استقبال کنند ؟
با ذوق از حوض بیرون اومد و به سمت اتاق ها رفت . من هم از پله ها پایین آمدم و به دنبالش رفتم . یک به یک در ها رو مانند ندیده ها از بالا تا پایین بررسی می کرد . من هم هیچ صحنه ای رو از دست نمی دادم و بدون کات از همه چیز فیلم می گرفتم . یک مورد عجیب توجه ام رو جلب کرد و با تعجب گفتم :
نگاه کن ... ، ببین .
ابرو هایش در هم رفت و گفت :
چی رو ببینم ؟
به در ها قفل زده شده ... .
روی قفل ها زوم کردم و عجیب تر از اون ادامه دادم :
ولی باز هستند .
نگین به سمت اتاق وسطی رفت و قفل رو در دستش گرفت ... . اون رو در آورد و با خنده و نگاه به من گفت :
می تونیم داخلش رو ببینیم .
چیزی در درونم می گفت این کار درست نیست . برای همین با مخالفت گفتم :
هــی ... ، نه صبر کن ... .
اخم کرد و گفت :
دیگه چیه ؟؟؟ کسی که این جا نمیاد . تازه ما مجوز داریم .
آره ... ، ولی .
ابرو هایش رو بیشتر در هم کرد و گفت :
ولی و چی ؟
ولی ... . وسوسه من رو هم گرفته بود . خودم هم مشتاق بودم داخل اتاق رو ببینم .
اول یکمی در موردش صحبت کن .
از خوشحالی نیشش باز شد و دست هایش را مشت کرد و گفت .
آخ جون ... .
رو به روی در اتاق وسطی ایستاد . با همان حالت گزارش قبلی خودش رو آماده کرد و با لحن سریع گفت :
من رو به روی سه اتاق از خانه هستم . به ظاهر میاد که اتاق های بلقیس و پریناز هست . خوشبختانه درها هم بازه و ما تصمیم داریم که واردشون بشویم .
رویش رو برگرداند و با دست راستش در رو هل داد . دو تکه آن باز شد . اما درون آن تاریکه تاریک بود . هیچ چیز مشخص نبود . نگین وارد اتاق شد . اما صدایی ازش بیرون نمی اومد . سکوت کرده بود و هیچ احساسی از خود بروز نمی داد . به دنبالش رفتم و واردش شدم . بهش حق دادم . برای اینکه اتاق خالی از هیچ شیء بود و هیچ چیزی در اون وجود نداشت . نه زیر اندازی ، نه تابلویی . هیچ چیز . یک اتاق سه در چهار که انگار هیچ کسی در اون زندگی نمی کرد . هر دویمان سکوت کرده بودیم و با تعجب تمام در و دیوار رو نگاه می کردیم . بدون این که رویش رو به من برگردونه و به دوربین نگاه کنه ، ادامه داد :
این جا ... این جا ... همین طور که می بینید . هیچ چیزی وجود نداره .
به گوشه ی اتاق رفت . برگشت و با نگاه و قیافه ی در هم به دوربین خیره شد . دست هاش رو از هم باز کرد و گفت :
هیچ چیز .
چند لحظه خیره به دوربین ماند . این اتاق هیچ صحنه قابل توجه ای نداشت . اما باید سراغ دو تای دیگه می رفتیم . قبل از اون بیرون اومدم و گفتم :
بیا بیرون . شاید این جا زندگی نمی کردند . بریم سراغ بقیه .
کنار ایستادم و منتظر شدم تا خارج بشه . به سراغ اتاق سمت چپ رفت . قفلش رو با دست راستش ، از قفل کشویی در بیرون آورد . در رو هل داد و وارد اتاق شد . با تعجبی که صداش در اتاق اکو بر می داشت گفت :
عـــــ ـــا ... این جـــا ... .
با قدم های سریع به دنبالش رفتم و وارد اتاق شدم . مانند قبلی بدون وسایل بود . این داشت تعجبمون رو لحظه به لحظه بیشتر می کرد . نگین شروع به تمسخر و شوخی کرد و با حیرت گفت :
واقعا عجیبه . این جا هم هیچ چیزی نیست .
وسط اتاق ایستاده بود . اما من کنار در مشغول فیلمبرداری بودم . هنوز اتاق سمت راستی باقی مانده بود . با نا امیدی گفتم :
بریم سراغ بدی .
از اتاق بیرون اومدم و او هم به دنبالم راه افتاد . حد اقل انتظار داشتیم از این یکی چیزی گیرمون بیاد . قفلش رو در آورد و وارد شد . با همان حالت و حیرت ، البته بیشتر از قبل گفت :
خیلی عجیبه . توی این اتاق ها هیچ وسیله ای وجود نداره . نه لامپی و نه چراغی .
نگاهش را به لنز انداخت و با تعجب بیشتر گفت :
واقعا این ها چه طور این جا زندگی می کردند ؟
به سمت اتاق رفتم و از فضای درونش هم فیلم گرفتم . انگار تحت تمسخر خانه قرار گرفته بودیم . نگین با حیرت و ابرو های در هم رفته گفت :
ما وارد هر سه اتاق شدیم و چیزی پیدا نکردیم . شاید ... شاید صاحب خانه اومده بوده و وسایلشون رو برده . ولی ظاهر طوری نشان می ده که کلا هیچ وسیله ای این جا نبوده . نه پریز برقی ، نه جای میخ روی دیواری ... و نه هیچ چیز دیگه ای .
هردویمان چند لحظه مکث کردیم . رویم رو برگردوندم و به سمت حیاط برگشتم . گفتم :
خیله خب ... بهتره به سراغ بقیه جاها برویم .
قبل از این که قدمی بردارم با لحن تعجب گفت :
صبر کن ... صبر کن .
دوربین رو به سمت اتاق برگرداندم و گفتم :
چی شده ؟
هنگامی که برگشتم دیدم به سمت گوشه ی اتاق رفته . در دستش ، چیزی شبیه به تکه پارچه یا لباس بود . اون رو از روی زمین برداشت و به سمتم اومد . بازش کرد و با دقت بررسی اش می کرد . شبیه به یک بارانی ... و یا شنل با کلاهی قرمز رنگ ، سایز بچه گانه بود . هر دویمان با تعجب به اون نگاه می کردیم . اون رو در میان دست هاش می چرخاند . با تعجب پرسیدم :
این دیگه چیه ؟
با نگاه خیره اش به شنل گفت :
نمی دونم . انگار ... ، مال یه بچه بوده .
در تاریکی چیز زیادی مشخص نبود . بیرون اومدم و گفتم :
بیا تو روشنایی بهتر ببینیم چیه .
بیرون اومد و بازش کرد . بسیار عجیب و غریب بود . یه شنل قرمز رنگ قدیمی با کلاه . به دوربین نگاه کرد و با لبخند پیروز مندانه گفت :
انگار تا حدودی موفق شدیم .
بعد از کمی خیره به لنز ، نگاهش به طرف دیگه ای افتاد . با دست به گوشه حیاط اشاره کرد و گفت :
اون جا رو ببین . دستشویی خانه هست .
از این که با سرعت به سمتش می رفت از تعجب شاخ در آوردم . تا به حال همچین چیزی ندیده بود ؟
به دنبالش رفتم و از شیر و آینه ای که خاک خورده و کثیف بود فیلم گرفتم . نگین وارد دستشویی شده بود و چیزی نمی گفت . به سمت شیر دستشویی رفتم . همین طور با توضیح دادنم ، اون رو چرخاندم . ولی راهش گرفته بود و آبی بیرون نمی زد . از سکوت خانوم گزارشگر تعجب کردم و به سراغش رفتم . هنگامی که وارد شدم ، دیدم چشمانش به نقطه ای میخکوب شده بود . دست هاش رو جلوی دهانش گرفته بود . خشکش زده بود و جیکش در نمی اومد . با نگرانی به سمتش رفتم و صدایش زدم :
هـــی ... ، نگیـــن ... ، چیزی شده ؟
چشمانش از صحنه ای که می دید برداشته نمی شد . با دوربین نگاهش رو دنبال کردم و به سمت سنگ دستشویی رفتم . با تصویر گرفتن ، از صحنه ای که واقعا عجیب و شوک آور بود ، چشمان خودم هم از حیرت گرد شد . تصویر رو بی اختیار روی دیوار رو به رو زوم کردم .
حد اقل ده ، یا دوازده کبوتر سفید و مشکی رنگ با سر های کنده شده به زمین افتاده بودند . خونشان سنگ دستشویی رو سرخ رنگ کرده بود . همین طور به صورت دایره ای بزرگ ، روی دیوار پاشیده شده بود . مورچه و حشرات از کبوتر ها تغزیه کرده بودند . بدنشان پوچ شده بود . واقعا عجیب و خوفناک بود . آب دهانم رو فرو دادم . سعی می کردم چشمانم رو ازشون بردارم . نگین محو صحنه ی دلخراش شده بود و از تماشایش دست بر نمی داشت . رو به رویش ایستادم و سعی می کردم مانع دیدش بشم . دستم رو جلوش تکان دادم و مرتب گفتم:
هـــی . بهتره تمومش کنی ، برو بیرون .
به حرفم توجه نمی کرد . دست هاش رو جلوی چشمانش گرفت و پلک هاش رو به هم فشرد . سرش رو پایین انداخت و فقط سکوت می کرد . رو حیه اش رو به شدت ضعیف کرده بود . اصرارم رو بیشتر کردم و گفتم:
ببین ... ، برو بیرون و منتظر باش تا بیام . چیز خاصی نیست . فقط چند تا کفتره . فهمیدی ؟
دستم رو به طرف خروج از دستشویی اشاره بردم . بیشتر پافشاری کردم و با صدای بلند تر گفتم :
برو بیرون دیگه . بهش فکر نکن .
رویش رو برگرداند . پاهایش به راه افتاد و با لرزش زانو هایش از دست شویی خارج شد . دوربین رو برگردوندم و قصد داشتم به اندازه کافی از صحنه جالب و عجیب پشت سرم فیلم بگیرم . بدون کات چرخیدم و تصویر رو چند لحظه روی دیوار خونین فیکس کردم . باید خودم گزارش رو ادامه می دادم . با چند سرفه صدایم رو صاف کردم . بعد از اون با لحنی هیجان آور شرح دادم :
ما بعد از پیدا کردن لباس بچه ی عجیب و غریب در یکی از اتاق ها ، به سراغ دستشویی اومدیم . همکارم قبل از من وارد شده بود و با صحنه عجیبی رو به رو شد . چندین پرنده با سر کنده شده ، داخل سنگ دستشویی افتاده اند . حجم زیادی از دیوار رو به رویم خونین شده . این کار واقعا عجیبه و معلوم نیست از پس چه کسی بر می آد . واقعا چه جور آدمی می تونه دست به همچین کاری بزنه ؟ و یا ... ، منظورش چی بوده ؟
مکث کوتاهی کردم و روی دیوار زوم بردم . آب دهانم رو قورت دادم و نفس کوتاهی کشیدم . بعد از اون ادامه دادم .
فکر می کنم کافی باشه . بهتره به جاهای دیگه سر بزنیم . این مستند داره لحظه به لحظه هیجان انگیز تر می شه .
ضبط رو متوقف کردم و از دستشویی بیرون اومدم . نگین در چند قدمی ام ایستاده بود . وایـــی خدای من . اتاق کاهگلی با فاصله نسبتا زیاد رو به رویم بود . دیوار های بیرونش سوخته و سیاه بود . پنجره اش رو با تخته چوبی بسته بودند . در اتاقش هم با این که سوخته بود ، اما سالم سر جایش بود و بسته شده بود . روی نگین پشت به اتاق بود و سرش رو پایین انداخته بود . صحنه وحشتناک دستشویی ، به شدت به روحیه اش اثر گذاشته بود . من کنار در دستشویی سر جایم ایستاده بودم . دوربین رو طرفش گرفتم و می خواستم از حال دگرگون شده اش فیلم بگیرم . تا بعد از اون نشونش بدم و بفهمه دست به چه کار هایی می زنه .
تصویر رو ابتدا روی اتاق کاهگلی انداختم . اون رو طوری زوم کردم که تصویر نگین نیوفته . شروع به ضبط کردم و با لحنی شیطنت آمیز و تمسخر گفتم :
خــــب ، و امــــا . این هم اتاق وحشت و نفرین شده ی معروف . چند قدم بیشتر باهاش فاصله نداریم . همین طور که می بینید ، آثار آتش سوزی روی دیوار های بیرونی باقی مونده . پنجره اون رو با تخته محکمی بسته اند . همین طور در به طور عجیبی سر و پاست . و صحنه ای که تا چند لحظه دیگه می بینید ... .
زوم بک کردم و روی چهره پریشان نگین انداختم . با خنده و تمسخر بیشتر گفتم :
این حال و روز پکر همکار منه ... که با دیدن چند تا پرنده ی مرده ، انگار بدترین و وحشتناک ترین صحنه ی عمرش رو دیده .
صورتش رو با دست هاش پنهان می کرد . با کف دستش اشاره می کرد که فیلمبرداری رو متوقف کنم . به سمتش رفتم و با لجبازی از چهره اش فیلم می گرفتم . مقاومت می کرد و با صدای کمی لرز و گرفته گفت :
نگیر ... . متوقفش کن ... ، نگیر .
به لجبازیم ادامه می دادم و بیشتر اذیتش می کردم . با خنده گفتم :
هــــا ... . دیدی حالا قراره با چه چیز هایی رو به رو بشی ... ، آره ؟ دیدی ؟
با رنگ آبی چشمانش که هر لحظه بیشتر احساس خاصی بهش پیدا می کردم ، بهم خیره شد و با تمنا گفت :
باشه ... ، قبول ... . می شه بس کنی ؟
چند لحظه هر دویمان سکوت کردیم . دلم به حالش سوخت . خواستم دلداری اش بدهم تا از این حالش بیرون بیاد . با لبخند گفتم :
ببین ... ، این که چیزی نبود .
نگاهش رو طرف دیگه ای انداخت . دستش هاش رو به هم گرفت و گفت :
یعنی چی چیزی نبود ؟
ممکنه یه شوخی باشه . این که ترس نداشت .
شاکیانه به چشمانم خیره شد و گفت :
یعنی چی شوخی . آخه چه طور مسخره بازی ایه ؟
ممکنه کار چند تا بچه باشه ... ، که به خاطر شیطنتشون این کار رو کرده باشن .
چند لحظه با بدون پلک به چشمانم خیره شد . آب دهانش رو فرو داد و دو مرتبه نگاهش رو به طرف دیگه ای انداخت . سرش رو پایین گرفت و با صدای آرام گفت :
اون کار ... ، کار چند تا بچه هست ؟
دیگه کلافه شده بودم . می خواستم موضوع رو عوض کنم . با لحن جدی گفتم :
بهتره دیگه تمومش کنیم ، باشه ... ؟ دیگه بهش فکر نکن ... . بیا کارمون رو ادامه بدیم .
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت . لباس قرمز رنگ بچه رو در پنجه هایش می فشرد و تاب می داد . بعد از اون در دست چپش گرفت . نفس عمیقی کشید و با اعتماد به نفس کامل گفت :
باشه ... .
خدا رو شکر که سر عقل اومد . هیجان من برای ادامه بیشتر می شد و با قبول کردنش خوشحال شدم . لباس رو به طرفم گرفت و گفت :
پس این رو بگیر .
مخالفانه گفتم :
نه ... ، نه . تا آخر گزارش دست خودت باشه . این طور بهتره .
اون رو در دو دستش گرفت . بعد از اون دست هاش رو رها کرد و گفت :
باشه ... . از کجا شروع کنم ؟
در مورد اتاق و هر چیزی که از داخل اون شنیده شده . بعد از اون به طرفش راه بیوفت .
آب دهانش رو فرو داد و گفت :
باشه .
به دوربین نگاه کرد و با رفتاری جدی ، بر عکس قبل با لحن محکم گفت :
اتاق کاهگلی ... .
قبل از این که ادامه بده حرفش رو قطع کردم و گفتم :
صبر کن ... ، چند قدم برو عقب تر ... .
عقب عقب بدون این که پشت سرش را نگاه کنه قدم برداشت و گفت :
خوبه ؟
دقیقا در محل مناسبی قرار گرفت ، گفتم :
آره ... .
میکروفون رو بالا گرفت و آماده ی صحبت شد . منتظر دستورم بود . به دوربین زل زد . اما نمی خواستم حالا شروع کنه . منتظر کاری بودم که برای انجامش لحظه شماری می کردم . بی اختیار قلبم به تپش افتاد و نفس هام تند شد . استرس وجودم رو فرا گرفت . هیجان داشتم که بعدش چی پیش میاد . نگران بودم ، اما سعی می کردم خوشبینانه فکر کنم . سکوت زیادی بینمان گرفت . شاکیانه و با چشمان گرد گفت :
نمی خواهی شروع کنی ؟
صدام به لرزه افتاد و با هول گفتم :
چرا ... ، چرا ... ، فقط .
ابرو هاش در هم رفت . کمی مکث کرد و گفت :
فقط چی ؟
آب دهانم رو فرو دادم . سعی کردم خودم رو آروم کنم ، اما برعکس بیشتر دل آشوب می گرفتم . مثل زلزله صدام به لرزه افتاد . گفتم :
من ... ، یه چیزی رو می خواستم بهت بگم .
ابرو هاش رو تا می تونست خم کرد . با تعجب گفت :
چی ... ؟ چه چیزی ؟
مکث کوتاهی کردم . نگاهم رو پایین انداختم و به چشمانش خیره شدم . اما باید خودم رو مانند یک مرد نشان می دادم . بدون این که واهمه ای داشته باشم گفتم :
تو حاضری ... ، که با من ... .
قبل از تمام کردنش ، صدای جیغ گوشخراش دلهره آور عجیبی که انگار از چند خانه اون ورتر بود حرفم رو قطع کرد . جا خوردم و سکوت کردم . اطرافم رو نگاهی انداختم ، اما چیزی که جلب توجه کنه وجود نداشت . چند ثانیه بیشتر طول نکشید و قطع شد ... . یه چیزی بود ... ، مثل صدای شیون یه دختر بچه . با حیرت به نگین گفتم :
تو هم شنیدی ؟
ابرو های او هم خم شده بود . اطرافش رو نگاه می کرد . اون هم با تعجب گفت :
آررره ... . صدای ... ، چی بود ؟
دیگه تکرار نشد . تصویر دوربین رو به اطرافم انداختم تا از تمام نمای خانه فیلم بگیرم . از پشت بام ... ، بالای دیوار ها ، همه جا ... . اما هیچ چیز قابل توجه ای وجود نداشت . نفس هایم تند شده بود . هر دویمان منتظر ادامه اون صدای مرموز بودیم . ولی دیگه تکرار نشد . دوربین رو به طرف نگین بردم و با خنده گفتم :
هـــه . انگار یه گربه ای یا همچین چیزی بود .
اما اون همچنان سکوت کرده بود . اخم هاش رو بیشتر کرد . با حیرت گفت :
مطمئنی ؟
بلافاصله گفتم :
آره عزیزم .
که یک مرتبه هردویمان جا خوردیم . وایـــی . این چه کاری بود که کردم . اولین باری بود که این طور خطابش می کردم . داشتم از خجالت مثل بستنی آب می شدم . سکوت کرد و با دهانی کمی باز و چشمان گرد به من خیره شد . هیچ چیز نگفت و به شدت تعجب کرده بود . خواستم خرابکاری ام رو درست کنم . با لحن تاسف بار وکمی لرزش صدا گفتم :
عـــا ... ، من معذرت می خواهم .
اما بلافاصله باید درخواستم رو می دادم ، تا مجبور به کاری که بسیار ازش بدم می اومد ، یعنی پوزش نباشم . چهره ی اون هم در هم رفته بود و حواسش پرت شده بود . اما بدون این که به روی خودش بیاره ، رفتارش رو طوری نشان داد که انگار چیزی نشده . کمی سکوت کردم . نفس عمیقی کشیدم و دستم رو توی جیب چپ شلوارم بردم . جعبه ی حلقه رو در مشتم گرفتم . اما چند لحظه بدون حرکت نگهش داشتم . هیجان زیادی داشتم و هنوز از انجامش تردید داشتم . بالاخره دلم رو به دریا زدم و یک مرتبه با لبخند گفتم :
راستش ... ، می خواستم بگم ... .
که یک مرتبه چشمان نگین گرد شد . دهانش باز شد و حیرت برش داشت . مانند خط کش صاف ایستاده بود . چهره اش کمی وحشت زده بود . بدون حرکت سر جایش ایستاده بود . زبانش بند اومده بود و نمی تونست حرف بزنه . چانه اش می لرزید و وحشت ، لحظه به لحظه وجودش رو می گرفت . با ترس و تکه پاره گفت :
عــ ... عــا .. طــ ... طــا ها ... .
ابرو هایم تا می تونست خم می شد و از رقتار غیر طبیعی اش تعجب برم می داشت . گفتم :
چی شده ...؟ چه خبر شده ؟
پلک نمی زد و دهانش باز مانده بود . نفسش بالا نمی اومد . با لرزش بیش از حد صداش گفت :
یـــه ... یــ ... ــه چیزی پشت سرمه .
با دقت تصویر دوربین رو اطرافش انداختم و زوم کردم . اما هیچ چیز قابل دیدی نبود . با تعجب بیشتر گفتم :
چی می گـــی ... . پشت سرت که کسی نیست .
یک مرتبه مانند این که کسی او رو می فشرد و رهایش کرده بود نفس های راحت کشید . نفس نفس می زد با چشمان گرد و بدون پلک زدن پشت سرش رو نگاه کرد . با دقت همه جا رو برانداز می کرد . برگشت و با وحشت گفت :
یه چیزی من رو از پشت سر گرفته بود .
از حرفش شاخ در آوردم و گفتم :
چی ؟ چی میگی ... ، حالت خوبه ؟
دست هاش رو به زانو زد و نفس های بلند و عمیق کشید . دومرتبه ایستاد و با لحنی که ترس ازش می بارید با نفس نفس گفت :
یه چیزی من رو گرفته بود . انگار که دستش رو دورم حلقه زده بود . یه چیز سنگینی هم روی شونه ی راستم افتاده بود ... .
خنده ام گرفت . شک نداشتم دیوانه شده بود . مطمئن بودم به خاطر شوکه شدنش از صحنه دستشویی بود . فکر می کردم داره شوخی می کنه و می خواست تلافی اذیت هایی که کرده بودم رو در بیاره . با خنده گفتم :
انگار خُل شدی . زده به سرت ؟
نگاهش رو به اطراف انداخت و گفت :
چرا حرفم رو باور نمی کنی ؟ می گم یه چیزی پشت سرم بود .
دیگه داشتم کلافه می شدم . شوخیش بیش از حد شده بود . با لحن جدی برای این که تمومش کنه گفتم :
کافیه دیگه . مسخره بازی در نیار .
با ترس و نگرانی بیشتر گفت :
می گم یه چیزی پشت سر من بود و داشت من رو می گرفت .
خیله خب ... ، باشه باور کردم . بهتره دیگه تمومش کنیم .
رویش رو برگرداند و به پشت سرش یک لحظه نگاه کرد . با انگشتش به عقب اشاره کرد و با لجاجت بیشتر ادامه داد :
چی رو تمومش کنیم . برای چی باور نمی کنی . یه چیزی پشت سر من بود .
به شدت کفری و عصبانی شده بودم . صدام رو محکم کردم و جدی تر گفتم :
دیـــگه کافیه ... . تـــمــومــش کن ... ، فهمیدی ؟
سکوت کرد و با نگاه عصبانی به چشمانم زل زد . بعد از چند لحظه با خشم گفت :
واقعــا ... ، برات متاسفم ... . تو ... ، فکر می کنی من دروغ می گم ؟
نه من همچین چیزی نگفتم . فقط می خوام تمومش کنیم و برگردیم . به اندازه کافی کار کردیم . بهتره یکمی استراحت کنیم .
حرفم رو قطع کردم . هردویمان سکوت کردیم و چیزی نگفتیم . با ابرو های در هم رفته و رفتار عصبانی ، دلخورانه به چشمانم نگاه کرد . صداش در نمی اومد . اما به شناختی که ازش داشتم ، مطمئن بودم که پافشاری اش رو ادامه می ده . حدسم درست بود و گفت :
تو فکر می کنی چون چند سال از من بزرگ تری و سابقت بیشتره ، ... حرف باید حرف تو باشه و ... .
حرفش یک مرتبه قطع شد . چشمانش گرد شد و نگاهش به دست چپش رفت . ناگهان لباس بدون این که قصد انداختنش رو داشته باشه ، به هوا پرتاب شد و مثل این که باد اون رو روی هوا می کشوند ، به سمتم اومد و جلوی پاهام افتاد . زبان هردومون بند اومد . چشمانمون از تعجب گرد شده بود . نگین با وحشت و لرز گفت :
طاها ... .
بعد از مکث دلهره آور ، ادامه داد :
اون ... .
یک مرتبه به زمین افتاد و وحشیانه ، روی زمین کشیده شد و به سمت اتاق رفت . از ترس جیغ بلندی کشید و با فریاد گفت :
کمــــــک .
نیروی عجیبی سرش رو گرفته بود و می کشوندش . دست و پا می زد و سعی می کرد خودش رو خلاص کنه ، اما هیچ فایده ای نداشت . با شدت به در برخورد کرد و وارد اتاق شد . پشت سرش در محکم بسته شد . بعد از اونبلافاصله با جیغ و گریه فریاد زد :
طـــــاهــــا کمـــــکم کـــــن .
از ترس و وحشت سر جام خشکم زده بود . انگار قدرتی در بدن نداشتم . نفس هام تند شده بود و قلبم به شدت می تپید . نگین با جیغ و فریاد بلند تر ، دو مرتبه فریاد زد :
کمـــــــــــک .
هوشیاری ام رو از دست داده بودم . از فریاد دومی که کشید ، پاهام به حرکت اومد و با هول و سرعت به سمت اتاق دویدم . با ترس جیغ می کشید و عاجزانه کمک می خواست . به اتاق که رسیدم ، دوربین رو در چند قدمیم روی زمین گذاشتم . با ضربه محکم خودم رو به در زدم . اما مثل این که از پشت قفل شده بود باز نمی شد . چندین بار عقم می رفتم و با شدت خودم رو به در کوبیدم ، ولی هیچ فایده ای نداشت . چیز محکمی پشت در رو گرفته بود . از ترس و وحشت و نگرانی نمی دونستم چه کار کنم . فریاد زدم و با صدای بلند گفتم :
کمـــــک ... یکی کمـــک کنه .
اما فراموش کرده بودم که تا چند خانه اطرافمون هیچ کسی وجود نداره . تمام تنم به لرزه افتاده بود . وحشت سر تا پام رو گرفته بود . کسی که عاشقش بودم داخل اتاق گیر افتاده بود و مرتب ناله و زاری می کرد . نمی دونستم چه بلایی داره سرش می آد . صدا های زجه زدنش تنم رو ریش ریش می کرد . هر کاری می کردم تا نجاتش بدهم ، اما فایده ای نداشت . به طرف پنجره رفتم و مشت هام رو محکم به اون کوبیدم . ولی نمی دونم از خدا بی خبر ها ، با چه نوع چوبی پنجره رو پوشانده بودند . اطرافم هم هیچ وسیله ای وجود نداشت . جیغ و فریاد نگین مرتب ادامه داشت که ... یک مرتبه قطع شد .
به طرف در رفتم و خودم را بهش چسبوندم . گوشم رو نزدیک بردم و با صدای بلند گفتم :
نگیــــن ... ؟ نگیـــن ؟
هیچ جوابی نمی داد . انگار بلایی سرش اومده بود . گوشت های تنم داشت آب می شد . اگه اتفاقی براش افتاده بود ... چه خاکی باید به سرم می ریختم ... . خدایا خودت کمک کن ، این دیگه چه وضعی بود ... ، خدایا خودت کمک کن ... .
مرتب با مشت و لگد به در می کوبیدم و نگین رو صدا می زدم . اما هیچ جوابی نمی داد . لرزش تنم بیشتر می شد . سردرگم و گیج شده بودم . نفس هام به شدت تند شده بود . پشت سر هم صداش می زدم تا از سلامتیش با خبر بشم . ولی هر لحظه بیشتر نا امید می شدم . می خواستم از خانه بیرون بزنم و کمکی بیارم . اما می ترسیدم تنهاش بگذارم . نمی دونستم باید چه کار کنم . موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم . شماره پلیس رو گرفتم . اما ... ، خدا لعنتت کنه . حالا موقع قطع آنتن بود ؟ از عصبانیت مشت محکمی به در کوبیدم ... ولی ... ولی .
انگار دیگه از دستش داده بودم . هیچ صدایی نمی داد . ای کاش جیغ می زد . ای کاش باز هم صدایش رو می شنیدم ، اما ... دیگه نا امید شده بودم . مثل بچه به گریه افتاده بودم . با هق هق به در مشت می کوبیدم و صداش می زدم . دیگه جواب نمی داد . دیگه صدای قشنگش رو نمی شنیدم . یا اون رو باید تو این خانه ی لعنتی رها می کردم و به سراغ کمک می رفتم ، یا باید راهی برای خروجش پیدا می کردم . روم رو برگردوندم تا خانه رو بگردم . شاید چیزی برای شکستن در پیدا می کردم . اما ... .
همین که چشمانم به ته راه خورد ، از وحشت خشکم زد ... . باورم نمی شد . این ... این غیر طبیعی بود . خدای من ... ، این ... ، غیر قابل باور بود .
دختر بچه ای با لباس تمام مشکی که پاهاش رو پوشانده بود ، رو به روی در دستشویی ایستاده بود . دو کبوتر مرده در دست های خونینش گرفته بود . رنگ پوستش کدر و سفید بود . دست های کمی کپلی داشت . صورتش پف کرده بود و چشمانش سرخ شده بود . با نگاه مرموز و تسخیر انگیزِ دلهره آوری بهم خیره شده بود . لعنت بر شیطان . نمی دانستم خوابم یا بیدار . طرز نگاهش بیشتر ترس رو تو وجودم می افزود و بی اراده سر جام نگهم داشته بود . نه می تونستم قدم بردارم ، نه فریادی بکشم . بعد از چند لحظه با محو این موجود عجیب و غریب ، به خودم اومدم .
باید راهی برای فرار از این وضعیت پیدا می کردم . تو بن بست عجیبی گیر افتاده بودم و هیچ چاره ای نداشتم . با ترس و لرز بیشتر به در پشت سرم با مشت لگد کوبیدم و باز صداش زدم . رویم رو که برگردوندم ، دیگه اون دختر بچه رو ندیدم . نمی دونم چه طور یک مرتبه غیب زد . اما حضور دلهره آورش رو حس می کردم . بعد از چند بار که با تمام قدرت پایم رو به در کوبیدم ، شکست و دو نیمه اش باز شد .
نفس راحتی کشیدم و با سرعت وارد شدم . اتاق تاریک و سوت و کور بود . فقط نوری که از در می تابید کمی فضا رو روشن می کرد . تمام دیوار های اتاق سیاه شده بود و وسایل های درونش سوخته و خاکستر شده بودند . به دنیال نگین می گشتم اما پیداش نمی کردم . نگاهم رو به سمت راست انداختم . از تعجب پلک هام روی هم نرفت . بار دیگه ، صحنه ای وحشتناک تر از قبل ، شوک زده ام کرد .
روی هوا نزدیکی سقف معلق شده بود . مو هایش یک دست به همراه دست هاش آویزون شده بود . لباسش خاکی و پاره شده بودن . سر و بالا تنه اش به سمت پایین کشیده می شد . انگشت های دست چپش ، یکی یکی شکسته شده بودند و مچش به طرز عجیبی چرخیده بود . زبانم بند اومده بود و لب هام فلج شده بود . سر جام خشکم زده بود و باورم نمی شد چه چیز های عجیبی می بینم . با ترس و وحشت ، به آرامی و با لرزش بیش از حد ، صداش زدم :
نگیـــن .
سرش با زاویه کمی به سمت راست رفت و مانند این که تیغه چاقو به گلویش کشیده بشه ، خون مانند شلنگ از شاهرگش بیرون زد به دیوار کنارش پاشید . بعد از اون تمام قد روی زمین افتاد . پاهام به زمین چسبیده بود و فلج شده بودم . چشمام میخکوب شده بود و باورم نمی شد چه اتفاقی براش افتاد . توان قدم برداشتن نداشتم . نفسم بالا نمی اومد . از ترس قلبم داشت می ایستاد . چیزی نگذشت که صدا های خرناس و نفس نفس های عجیب و دلهره آوری از پشت سرم شنیدم . پلک هام از وحشت روی هم نمی رفتند . دست هام به شدت به لرزش افتاده بود . جرات نداشتم رویم رو برگدونم . اما صدا ها ، با حس وحشت بیشتر و بلند تر ادامه داشتند . با ترس و لرز ، آرام و آرام و با این که می دونستم با صحنه ی خوفناکی تا به حال توی عمرم ندیده بودم مواجه می شم ، برگشتم . در ده قدمی ام ، همان دختر بچه با نگاهی به شدت ترسناک و طرزی نفرت انگیز ، بهم خیره شده بود . کاسه ی چشمانش سرخ شده بود و لبخند مرموز و دلهره آوری می زد . بی اراده من هم بهش خیره شده بودم و از هراس زبانم بند اومده بود . حتی آب دهانم رو هم نمی تونستم قورت بدهم . نفسم داشت بند می اومد . تپش قلبم دیگه داشت متوقف می شد ... .
بعد از چند لحظه یک مرتبه با نیروی عجیبی که انگار بازو هام رو گرفته بود ، به عقب پرت شدم و با شدت به دیوار پشت سرم برخورد کردم . سرم ضربه ی محکمی خورد و چشمانم تاری می رفت . روی زمین پهن شدم و توان برخاستن نداشتم . هر چی سعی می کردم نمی تونستم تکان بخورم . سرم به شدت درد می کرد و سر گیجه گرفته بودم . نای حرف زدن نداشتم . حالت تهوع پیدا کرده بودم . چشمانم سیاهی می رفت . در میان تصویر های دو تا دوتایی که به زور می دیدم ، دختر بچه با قدم های آرام و صداهای نامفهوم نفس زدن که توی سرم می پیچید به سمتم نزدیک می شد . رویم رو طرف دیگه ای انداختم . دیگه تحمل دیدنش رو نداشتم . آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم زبونم رو تکان بدهم تا فریاد بزنم و کمک بخواهم . تمام اعضای بدنم بی حس و فلج شده بود . سرم رو به سمت چپ چرخوندم . در میان تاری و دو دو دیدن ، تعداد زیادی سیاه پوش ، با چهره های نامعلوم و دلهره آور ، با نگاه وحشت ناکی بهم خیره شده بودند . دیگه داشتم سکته می کردم ... . انگار لحظه های آخر عمرم رو می گذروندم ... . رویم رو سمت دختر بچه چرخوندم ... . بهم نزدیک تر می شد ... . نزدیک و نزدیک تر ... . نفسم بالا نمی اومد . هیچ قدرتی برام نمونده بود . دختر بچه رو به روم ایستاده بود . دولا شد و با همون نگاه چندش آور و وحشت ناکش ، صورتش رو نزدیکم آورد ... .
نمی تونستم هیچ عکس العملی از خودم نشون بدهم . انگار روح از بدنم جدا شده بود . نمی دونستم خوابم یا بیدار . تنها اتفاقی افتاد ... ، دهان دختر بچه باز شد و با صدای گوش خراشش هجومانه به سمتم اومد ... . بعد از اون ، ضربه ی محکمی به سرم خورد و دیگه هیچ چیز نفهمیدم ... . بیهوش شدم و تنها چیزی که می دیدم ، نقطه های سیاه بود و ... تنها چیزی که احساس می کردم ، سنگینی سر و بدنم و حالتی ... ، مثل تهوع بود .
فصل دوّم
***
یک هفته بعد .
تمام فکر و ذهنم رو درگیرکرده بود . سر در گم و گیج شده بودم . هیچ با عقل جور در نمی اومد . نمی دونستم کدوم دروغه و کدوم واقعیت . هیچ کسی باور نمی کرد . حرف هاش آدم رو دیوانه می کرد . اگه عاشقش بود ، چرا اون کار رو باهاش کرد . اگه ازش تنفر داشت ، چرا به این روش دیوانه وار سر به نیستش کرد . پناه بر خدا . این داستان جدا ، دو ماجرای قبلی چی ؟ دارم کلافه می شم . نمی دونم چه چیزی رو باور کنم ... نمی دونم .
در اتاق باز شد . بازپرس اروند با کت قهوه ای رنگش ، به همراه پوشه در دستش وارد شد و به سمتم اومد . کنارم ایستاد . نگاهش رو به شیشه ای که طرف دیگه اون برای متهم آینه شفاف بود انداخت و گفت :
کارتون تموم شد آقای خبرنگار ؟
سرم رو تکان دادم و با تماشا به مرد پریشان ، که مثل دیوانه ها به نقطه ای خیره شده بود گفتم :
متاسفانه هنوز شروع نکردم .
مکث کوتاهی کردم و سرم رو طرفش چرخوندم . گفتم :
مسئولیت پرونده رو به عهده گرفتید ؟
بانک رمان در گوگل پلی
شین براری