داستان کوتاه

داستان کوتاه. رمان عاشقانه . رمان قدیمی . ادبیات داستانی

داستان کوتاه

داستان کوتاه. رمان عاشقانه . رمان قدیمی . ادبیات داستانی

داستان کوتاه

#امیرخانی #داستان_کوتاه #مسابقات_نویسندگی #شهروزبراری #رمان #داستان_بلند #داستان_عاشقانه #شین-براری #رمان_خوب #وبلاگ_رمان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • ۱۹ خرداد ۰۲، ۲۳:۵۱ - #رمان #داستان_کوتاه
    محشر بود
نویسندگان

رمان شیدای اجنه ۱

يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۴۶ ب.ظ
رمان شیدای اجنه    از شین براری 

 اتاق کاهگلی

اوایل داستان کمی با خلاصه قسمت قبل شروع می شه . یه جورایی برای یاد آوری یه سری نکته ها . امیدوارم از شروعش خوشتون بیاد . .

مقدمه :

برای کسانی که اعتقاد دارند و کسانی که باور ندارند ... . تا حالا فکر کرده اید چه چیزی می تونه بیشتر از همه ترس داشته باشه ... ؟ بزرگترین ترس چه چیزی می تونه باشه ... ؟ما ترس رو انتخاب می کنیم ، یا اون ما رو ؟

تاریکی می تونه ترس داشته باشه ... ، بلندی ، سوسک ، حیوانات درنده ، قاتل ها ، حتی تنهایی و ... ، بد تر از همه ... ، مرگ ، یا بهتره بگم ... ، طرز مردن ... .

اما ... ، ما این جا چیزی وحشتناک تر از همه ی این ها رو داریم . یه ترس غیر قابل پیش بینی . یه وحشت غیر منتظره . یه کابوس واقعی ... . که فقط باید درکش کرد ... .

***

فصل اول    فصل اول 

دوربین ؟

آماده ... .

شارژ کامل ؟

آره .

همه چیز مرتبه ؟

مرتبه مرتب .

همه چیز آماده و مرتبه . برای تهیه ی یک گزارش هیجان انگیز . هوای خنک و دلنشین . محله ی قدیمی با منظره ای زیبا از دیوار های نیمه کاهگلی و آجری . سوت و کور و بدون سر و صدا . واقعا لذت بخشه . من به همراه همکارم برای تهیه ی فیلم مستند ، پا به یکی از عجیب ترین و مرموز ترین مکان هایی که ، شایعه و حرف و حدیث های زیادی ازش شنیده شده گذاشتیم .

همکارم مسئول شرح گزارشه . من هم فیلمبردار هستم . البته تقریبا همه کاره . نگین هوشیارانه و با تمام دقت وسایل و هر چیزی که لازم داره رو آماده می کنه . شوق و انرژی زیادی داره . دو سال از من کوچک تره . مدت زیادی نیست که وارد این کار شده . تقریبا هفت ماه هست که با هم کار می کنیم . دانشجوی خبرنگاریه . توی درسش ماهره و همین طور علاقه زیادی به کارش داره . علاوه بر اون ... ، لبخند زیبایی داره که چهره اش رو زیبا و دلربانه تر می کنه ... .

با بشکن نگین ، از احساسات درونیم و خیره به کار های او بیرون میام . دستش رو جلوم تکان داد و با خنده گفت :

کجایــی ؟

حواسم رو سر جا آوردم . بدون این که به روی خود بیارم ، سرفه ای کردم و با صدای صاف جوابش دادم:

عــه ... همین جا ... .

با نگاه منظور داری به چشمام خیره شد . لبخندی زد و چیزی نگفت . در وَن رو باز کرد و گفت :

خیله خب ... زود تر شروع کنیم که تحمل ندارم .

شوق و ذوقش هر لحظه بیشتر می شد ، ولی ته دل من کمی آشوب بود . نمی دونم چرا ... ولی حس عجیبی داشتم . ما سر کوچه پارک کرده بودیم . هنوز هم خلوت بود . نگاهی به سر تا ته کوچه انداختم و با کمی تردید گفتم :

آخـــ ... ــه ... تو مطمئنی ؟

با نیشخند و تمسخر به چشمام نگاه کرد و گفت :

چیـه ... . نکنه ترسیــدی ؟ ... آره ؟

به شدت از این کلمه متنفرم بودم . با مخالفت و کفر آمیز جواب دادم :

مـــن ؟ ... دختر جون وقتی که داشتم از نزدیک به سی جسد ، فیلمبرداری می کردم تو کجا بودی ؟

خنده ی بیشتری کرد . با قبراق و صدای بلند گفت :

خیله خــــب . پس منتظـــر چی هستـــی ؟

لبخندی زدم و نگاهم رو پایین انداختم . نفس عمیقی کشیدم و بیرونش دادم . به همراه دوربین حرفه ای ام از ماشین پیاده شدم و در رو بستم . اما ... لحظه به لحظه دلهره ام بیشتر می شد .

بی اختیار ضربان قلبم زیاد شد و استرس گرفتم . نگین چند قدم با من فاصله داشت و داشت خودش رو مرتب می کرد . نگاه به سر تا پایش می انداخت و به خودش می رسید . انگار می خواست به جشن عروسی بره . در ماشین رو بستم و قفلش کردم . به شیشه ماشین که تصویرم رو انعکاس می داد خیره شدم . در چشمانم ترس عجیبی می دیدم . بدون حرکت ایستاده بودم . دست و پا هایم خشک شده بود . حس نامفهومی داشتم . حسی که در طول سه سال کارم ، هیچ وقت به سراغم نیامده بود . صدای با انرژی نگین حواسم رو سر جا آورد . مرتب می گفت :

خوبـــم ؟ ... آررره ؟ برای فیلمبرداری مرتبم ؟

حواس پرتی جوابم رو به تاخیر می انداخت . تکه پاره گفتم :

عـــا ... آره ... خوبه .

برگشت و با خنده ای که لب هاش رو تا بناگوش می کشید گفت :

باشه ... بریم ... .

میکروفون رو در دست راستش تاب می داد و شنگولانه به سمت خانه قدم برداشت . ابرو هایم رو بالا انداختم و شاکیانه گفتم :

آهـــای ... کجا ؟ صبر کن .

سر جایش ایستاد . برگشت و ابرو هاش رو در هم کرد . با تعجب گفت :

چیه ؟

با لحن گوشزد به اینکه کارش رو درست انجام نمی داد گفتم :

داری عجله می کنی ... . یک مرتبه به محل مورد نظر رفتن خیلی زوده ... یادت رفته ؟

دوربین رو روی شانه ام گذاشتم . به سمت کوچه ای که از محله بیرون می زد بردم و گفتم :

اول از نمای بیرونی ... .

برگشتم و به سمتش چرخاندم . ادامه دادم :

بعدش باقی کار ها ... .

سرش رو پایین انداخت و کمی رفتار تاسف بار گرفت . با پشیمانی به طرفم اومد و به آرامی گفت :

باشه ... ببخشید .

چیزی نگفتم و فقط خندیدم . چهره اش مظلومانه شده بود . دلم نمی اومد صدایم رو برایش بلند کنم ، ولی گاهی اوقات اونقدر عجول بود که کفرم رو در می آورد . برای همین مجبور بودم جدی تر باهاش برخورد کنم . درست در محل فیلمبرداری قرار گرفت . صاف ایستاد و دست هایش رو به صورتش کشید . چند قدم ازش فاصله گرفتم . دوربین رو دومرتبه روی شانه راستم گذاشتم و اون رو در کادر قرار دادم . با لبخندی شیرین گفت :

خوبه ؟

سرم رو به نشانه پاسخ مثبت تکان دادم و جواب دادم :

آره ... شروع کن ... خودت دیگه می دونی چه طور .

سرش رو به نشانه پاسخ مثبت بالا و پایین تکان داد . آب دهانش رو فرو داد و نفس عمیقی کشید . میکروفون رو کمی پایین تر از دهانش گرفت و گفت :

آماده ام .

انگشتم رو روی دکمه رکورد گذاشتم :

با شماره ی سه .

با کمی مکث و تنظیم تصویر شمردم :

یک ... دو ... سه . حالا .

ضبط رو شروع کردم . با لبخند و فیگور همیشه گی اش آغاز کرد

سلام . من نگین اشرف زاده دانشجوی خبرنگاری به همراه طاها فرهمند ، برای تهیه گزارش به محل حادثه ای که تقریبا یک بار دو سال پیش و بار دیگه چند ماه اخیر روی داده آمده ایم . امروز پنج شنبه ، هجدهم اسفند سال هزار و سیصد هشتاد و چهار . ساعت ... ساعت ... .

دستش چپش رو بالا برد و به مچش نگاه کرد . اما چیزی نمی دید . یک مرتبه زد زیر خنده . دولا شد . سرش رو پایین انداخت و شروع به معذرت خواهی کرد . شاکیانه و با لحن جدی گفتم :

عا عا ... دارم فیلم می گیرم ها .

معذرت می خواهم یادم رفت ببندمش ، ... توی جیبم بود .

اشکال نداره .

معذرت می خواهم از اول ... .

نه نه ادامه می دهیم .

باشه .

کمی به خنده اش ادامه داد و دیگه تمامش کرد . ساعتش رو بست و گفت :

از کجا ؟

ساعت .

باشه .

آماده ... . سه ، دو ، یک ... .

نفس عمیقی کشید و ادامه داد :

ساعت ده و سی دقیقه ی صبح هست . ما در شهر شیراز ، شهرستان بیضا ء هستیم . در یکی از محله ها . نزدیکی خانه ی معروف شده ... به اتاق کاهگلی .

رویش رو به پشت برد و گفت :

همین طور که می بینید افراد زیادی این جا رفت و آمد نمی کنند و بیرون از کوچه تقریبا خلوته. ماشین زیادی وجود نداره . نه بچه ای ، نه مردی و نه زنی ... . هیچکسی .

لوکیشن تعویض شد و دقیقا متقارن ایستاد .

پشت سر من محله ی خانه قرار داره . همین طور که می بینید غیر از ماشین ما ، هیچ خودروی دیگه ای وجود نداره .

از ون پِلَن به چپ گرفتم و دومرتبه به نگین برگشتم .

می گویند تا چند خانه دور و ور اتاق کاهگلی هیچ کسی زندگی نمی کنه . تقریبا این محل ، محله ی ارواح شده . ما برای این که به شما ثابت کنیم ، به سراغ چند تا از این خانه ها می ریم .

دقیقا سمت راستمان خانه ای با در آهنی سفید رنگ قدیمی بود . از دیوارش شاخه های خشک بیرون زده بود . نگین به سمت خانه رفت و من هم با فاصله معین به دنبالش رفتم . چند بار با مشت و کف دست به در خانه کوبید . هر دویمان منتظر بودیم تا جوابی بشنویم . اما نه پاسخی شنیدیم و نه کسی در رو باز کرد . دو مرتبه امتحان کرد . ولی بی فایده بود . هیچ کسی وجود نداشت . نگین با ابرو های در هم رفته و لب های در هم کشیده ، نگاهش را به دوربین انداخت و سرش رو به چپ و راست تکان داد . سر جایش ایستاده بود و انتظار داشت کسی در رو باز کنه . اما حوصله ای برایم باقی نماند و گفتم :

بهتره یکی دیگه رو امتحان کنیم .

به سراغ خانه ی بعدی رفتیم . دو مرتبه دری شبیه همان در رو کوبید . نه صدایی شنیدیم و نه باز شد . نگین با ابرو های بالا انداخته و نگاه به دوربین گفت :

چیزی که شنیده بودیم درست بود و تا این جا نتیجه ای نگرفتیم . هیچ کسی جواب نداد و انگار سالیان ساله که این خانه ها خالی از سکنه هست . اما دلیلش چی می تونه باشه ؟ برای چی هیچ کسی در این خانه ها زندگی نمی کنه و جرات اقامت نداره ؟ چه چیز باعت ترس و دلهره انداختن در دل مردم شده . اون هم نه فقط در این شهرستان و شهر ، بلکه تمام کشور .

ما این جا هستیم تا به این سوال ها جواب بدیم . امروز ، اولین روز از تحقیقاتمون هست و ما راه زیادی رو در پیش داریم .

با نگاهش مکث کوتاهی در دوربین کرد و دومرتبه نیشش باز شد . نمی دونم دلیلش چه بود اما خونم به جوش اومد و گفتم :

خدایـــا معلومه چت شده ؟

مانند بچه ها ورجه وورجه کرد و گفت :

زود باش بریم ، زود باش بریم ... ، دیگه طاقت ندارم .

بعد از اون سر خود و با سرعت به سمت خانه رفت .

***

لوکیشن خانه هست . نگین رو به روی در چوبی خانه ی قدیمی ایستاد . اشتیاقش برای ورود به خانه بیشتر می شد و صبر و تحمل نداشت . با ذوق گفت :

من آماده ام ... . بیا زود تر انجامش بدیم و وارد خانه بشیم .

دلهره هنوز همراهم بود و هر قدمی که به این خانه عجیب نزدیک می شدم بیشتر می شد . خدای من ... ، چرا همچین شده ام . انگار ... ، یک جورایی ... ، ترس ... ، نه ترس نیست . فقط دارم به خودم تلقین می کنم . باید فراموشش کنم و کارم رو درست ادامه بدهم . باید تمرکز داشته باشم . فقط خرافاتی شدم . بیخودی نگران هستم . کادر دوربین رو با نگین که دقیقا کنار در ایستاده بود تنظیم کردم . با سر به او اشاره کردم که آماده باشه . دست چپم رو بالا بردم و سه انگش وسطی ای ام رو باز کردم . همزمان با بستن یک به یکشان گفتم :

سه ... ، دو ... ، یک .

با کمی مکث شروع کرد :

خب ... ، ما الان دقیقا رو به روی خانه ای هستیم که در موردش خبر های زیادی منتشر شده . روزنامه ها ، مجله ها ، تلویزیون ، اینترنت و تمام رسانه ها . برای این خانه توصیف های زیادی به کار بردند . چیز هایی مثل خانه ی نفرین شده ... ، خانه ی ارواح ... ، خانه ی جن زده .

داستان های گوناگونی تعریف کردند . قصه هایی مثل این که ، ارواح در این خانه سکونت می کنند . یا توسط اجنه ها تسخیر شده و نمی گذارند هیچ کسی در این جا اقامت کنه .

تا به حال گفته شده که دو نفر در این جا به مدت نه چندان زیادی سکونت داشتند که دیر یا زود براشون اتفاق ها و حوادث ناگواری پیش افتاد .

دو سال قبل ، پسری به اسم سهیل احمدی که نوزده سال داشت ، برای تحصیل به این خانه اومد . آن چه در مطبوعات گفته شد ، بعد از گذشت چند ماه ، خودش رو در اتاق آتش زد . اما با این که نیمه بدنش سوخته و فلج شده بود ، خوشبختانه زنده ماند . هیچ وقت دلیل این کارش مشخص نشد . تنها چیزی که از او شنیده شده بود ، این بود که می گفت اتاقی که ته اون خانه وجود داره و در اون زندگی می کرده ، نفرین شده بود و مورد آزار و اذیت موجودات ماورا الطبیعه قرار می گرفت . او می گفت که خودش هم نفرین آن ها قرار گرفته بوده و برای از بین بردنش ، خودش و اتاق رو به آتش کشید . او در آسیاشگاه شیراز تحت مراقبت قرار گرفت . دو سال بعد خودش رو به دار آویخت . بعد از اون در مُشتش ، تکه کاغذی در آوردند که در اون نوشته بود : نفرین تو را رها نخواهد کرد .

این در حالی بود که متخصصان روانپزشک سهیل رو در حالت افسردگی دیده بودند . اما هیچ کسی نمی دونست او واقعا افسرده بود یا نه . به مدت دو سال هیچکسی به این خانه رجوع نکرد . تا این که ... .

دختری به اسم شیدا محمدی و از قضا به خاطر تحصیل ، به این خانه آمد و در همان اتاق اقامت کرد . در مورد این دختر داستان پیچیده تری وجود داشت . گفته می شد بعد از مدت نه چندان زیادی سکونت در این خانه ، متهم به قتل شده بود . قتل راننده تاکسی ای که در راه شیراز ، قصد تجاوز به اون رو داشت . اما بعد از تحقیقات و جلسات دادگاه ، توانست برای مدتی به دلیل نقص در پرونده بخشیده بشه . ما در مورد این دختر هنوز اطلاعات کافی ای نداریم . زیرا ، تنها شایعاتی وجود داره ، که هیچ کدام با عقل جور در نمیاد . برای همین ، ابتدا روی این خانه متمرکز می کنیم و در ادامه به دنبال تحقیق از قربانی ای که گفته می شه هنوز زنده است می رویم .

کلمه به کلمه ای که توضیح می داد استرس در جانم می انداخت . بر خلاف احساس درونی ام ، من هم واقعا دلم می خواست بدونم دلیل این حوادث چه بود . نفس در سینه ام حبس ماند . منتظر ادامه گزارشش بودم ، اما سکوت کرده بود . نگاهش رو پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت . با تعجب و نگرانی گفتم :

چی شد ... ؟ چرا ادامه نمی دی ؟

پاسخی نداد . حالش دگرگون شد . انرژی اش با گفتن چند کلمه تخلیه شده بود و اون نگین تا چند دقیقه ی پیش نبود . نزدیکش رفتم . جلوی صورتش بشکنی زدم و دستم رو تکان دادم . برای این که حواسش سر جا بیاد مرتب گفتم :

هـــی ... حال خوبه ... ؟ چت شد یه مرتبه .

با سر پایین انداخته و قیافه در هم ، به آرامی و با کمی لرزش گفت :

خوبم ... ، خوبم .

سرش رو بالا آورد . نگرانی در چشم هاش موج می زد . نگاهش رو طرف دیگه ای انداخته بود . انگار از چیزی ناراحت شده بود . با تعجب گفتم :

می خوای تمومش کنیم ... . بعدا ادامه بدیم ؟

من هم از خدایم بود . نمی دونم چرا ، ولی حالا موقع خوبی برای انجام این کار نمی دونستم . منتظر بودم تا قبول کنه . لب هاش رو میان دندانش می گرفت و آب دهانش رو مرتب فرو می داد . مطمئن بودم می پذیره . بر خلاف اون چه انتظار داشتم گفت :

نه ... . نه ... ،ادامه بدیم . حالم خوبه ... .

نگاه اندوهگینش این طور نمی گفت ، اما مقاومت می کرد و دست بردار نبود . لجبازی اش کفرم رو در می آورد . من هم در تلافی اش سمج شدم و محبورش کردم تعریف کنه چه چیزی باعث پکر شدنش شد :

چت شد ؟

هیچی ... .

بگو دیگه . معلومه یه چیزی شده ، چرا یک مرتبه به هم ریختی .

کفری شد . با عصبانیت به چشمانم نگاه کرد و با لحن جدی گفت :

گفتم که هیچی ... . بهتره ادامه بدیم خب ؟

دوربین رو خاموش کردم . برای این که کم نیارم و نشون بدم این جا من رئیسم ، با لحن محکم تر گفتم :

تا تعریف نکنی چی شده پا توی اون خانه نمی گذاریم . اصلا دیگه ادامه نمی دیم . فهمیدی ؟

سکوت کرد و از طرز نگاهش نشان می داد که رفتارم رو جدی گرفته بود . اشک در چشمانش حلقه زده بود . چانه اش کمی لرزید . لب هاش رو گاز گرفت و در دهانش فرو برد . با نگاهش که معلوم بود به شدت ناراحت بود و چیزی عذابش می داد گفت :

آخه این طوری ... ، جلوی دوربین ؟

خاموشش کردم .

ببین بهتره فراموشش کنیم .

گفتم که خاموشش کردم .

شاید رفتاری که از خودش انعکاس می دادم ، باعث می شد از ادامه صرف نظر کنه . دیگه داشتم موفق می شدم . اما این طور نبود و با لرزش صدای بیشتر گفت :

باشه ... ، بهت می گم ... .

می خواست بزنه زیر گریه . سرش رو پایین انداخت و دومرتبه بالا آورد ... . نفس هاش تند شده بود . دستانش کمی می لرزید و یک مرتبه با استرس گفت :

وقتی پانزده سالم بود ... ، نزدیک بود ... ، اتفاقی که برای این دختره افتاد ، برای من هم بیوفته .

وای ... ، خدای من . این چه کاری بود که کردم . فقط خراب ترش کردم و باعث شدم بیشتر ناراحتش کنم . چند لحظه سکوت کردم . بعد از مکثی کوتاه دستش رو بالا برد و پایین انداخت . گفت :

همین ... . حالا فهمیدی ... ؟ بهتره کارمون رو ادامه بدیم .

با اظهار تاسف گفتم :

ببین ... ، من ... ، نمی دونستم ... .

بلافاصله برای این که بحثمان تمام بشه گفت :

اشکالی نداره .

من معذرت می خواهم .

اشکالی نداره ، گفتم که ... .

دیگه ادامه ندادم . حرفش شوکه زده ام کرده بود . واقعا متاثر شده بودم و از خودم کمی بدم آمد . بیچاره چه چیز هایی برایش اتفاق افتاده بود و به روی خودش نمی آورد .

سکوت زیادی بینمان گرفته بود و حرفی نزدیم . نفس عمیقی کشید و حالش رو متعادل کرد . خودش رو مرتب کرد و با سرفه کوچکی گفت :

حالا دیگه شروع کنیم . من آماده ام .

دوربین رو روشن و تنظیم کردم . آب دهانم رو فرو دادم و گفتم :

از جریان خانه شروع کن .

با پلک به هم زدن پاسخ باشه رو نشان داد . با شمارش گفتم :

آماده ... ، سه ، دو ، یک .

دکمه ضبط رو فشار دادم . بعد از کمی تامل شروع کرد :

قبل از ورود به خانه ، من اطلاعاتی که تا کنون از منابع گوناگون شنیده ام رو شرح می دهم . قدمت خانه ی پشت سرم نزدیک به سی صد سال پیش بر می گرده . این جا تقریبا دور از شهر قرار گرفته . شهرداری تصمیم جدی ای برای بازسازی و توسعه محله نگرفته . برای همین خانه های این محله اکثرا قدیمی و بدون بازسازی هستند . اما چه طور هنوز روی پا هستند ، باز جای سوال داره .

حکایت شده که در این خانه ، از قدیم تا چند ماه پیش ، یک پیر زن و دختر بچه زندگی می کردند . بلقیس که مادر بزرگ پریناز بود و از نوه اش مراقبت می کرد ... . گفته می شه این دو هیچ فامیلی نداشتنه اند . بلقیس رابطه زیادی با هر کسی نداشت و بسیار کم اون رو می دیدند . نوه ی او هم پریناز ده و یا یازده سال داشت که همیشه خانه نشین بود . گاهی اوقات بعضی از هم محله ای ها ، اون ها رو با همدیگه بیرون از خانه می دیدند و بعد از چند ساعت ، و یا چند روز دو مرتبه به خانه بر می گشتند . هیچ کسی هم نمی دانست به کجا می رفتند و کی بر می گشتند . صاحب خانه ها افراد مرموز و مشکوکی بودند و هنوز هم هیچ کسی نتوانسته بیشتر ازشون اطلاعاتی به دست بیاره .

بلقیس اتاق کنار محل سکونت خودش رو برای اجاره به دانشجو ها و کسانی که تنها یک نفر بوده اند می داد . نفر اول سهیل بود که جریان رو توضیح دادم . نفر دوم شیدا بود که عاقبت او ، شبیه به اجاره نشین قبلی شد . با این تفاوت که حادثه ی وحشتناک تر و مرموز تری پیش اومد .

بر اساس گزارش آتشنشانی ، شیدا برای رنگ دیوار در اتاق بنزین و یا تینر نگه داشته بود . سه ماه قبل ، او به همراه همسرش در این خانه گرفتار اتفاق ناگواری شدند . شیدا برای ترک اتاق و جمع کردن وسایلش ، در اتاق گیر می افته و اتاق به آتش کشیده می شه . اما با کمک همسرش نجات پیدا می کنه و چیزی نمانده نبود که به زندگیش خاتمه بده . هنوز هم دلیل این کار نامشخصه و تنها بیانی که از شیدا شنیده شد ، این بود که گفت : من نمی خواستم دست به چنین کاری بزنم . این یک اتفاق بود .

با این حرف شک بر انگیزش نشان می داد که او هم احتمالا می خواست کار سهیل را تکرار کنه . اما باز هم دلیل قانع کننده ای وجود نداشت .

از شوهر او هم که دلیل این آتش سوزی را پرسیده اند هیچ پاسخی نمی داد و تنها سکوت می کرد .

بعد از اتش سوزی برای بار دوم ، بلقیس و پریناز ناپدید شدند و هرگز باز نگشتند .

تا به حال دیگه هیچ اثری از آن ها دیده نشد .

این هم یکی دیگه از ماجرا های عجیب و غریب این خانه بود و سوال های بزرگ و بدون جواب که در ذهن خیلی ها پیش آمد و تا به حال بدون جواب مونده .

بعد از مکث کوتاهی ادامه داد :

صاحب خانه چه کسانی بوده اند ؟

در زمان آتش سوزی ها و حوادث کجا بوده اند ؟

و دیگه چرا بازنگشته اند ؟

کات ... .

ضبط را متوقف کردم . با خنده ای که چهره اش را جذاب می کرد گفت :

خوب بود ؟

عـــالی ... ، فوق العـــاده . حرف نداشت .

پنجه اش رو از خوشحالی باز و بسته می کرد و با ذوق گفت :

حالا دیگه وقتشه ... .

آره . شروع کن .

سمت راست در ایستاد و کمی به طرف در برگشت ، به طوری که می خواست در رو باز کنه . دوربین رو تنظیم کردم و گفتم :

آماده ای ؟

آره .

باشه . ادامه بده .

میکروفون رو نزدیکی دهانش گرفت و گفت :

ما در شهر شیراز ، شهرستان بیضاء هستیم . رو به روی خانه ای معروف به اتاق کاهگلی . و می خواهیم وارد این مکان مرموز و عجیب بشیم . ساعت یازده صبح هست و گزارش رو ادامه می دهیم .

آب دهانش رو فرو داد و دستش رو نزدیک در برد . یک مرتبه چشمانش گرد شد . با تعجب و خنده گفت :

نگاه کن ... در باز بوده ... .

ابرو هایم در هم رفت . به سمت در زوم کردم و با حیرت گفتم :

عجیبه ... . نکنه کسی توی خانه باشه ، یا برگشته اند .

نگین از لای در داخل رو دید زد و گفت :

نمی دونم . صبرکن اول در بزنیم .

با انگشتش چند بار کوبید و با صدای بلند گفت :

آهــــایی . کســــی خانه هست ؟

هر دویمان سکوت کردیم و منتظر جواب بودیم . وایـــی خدای من ، اگر بلقیس باز گشته بود چه قدر جذاب می شد و اولین رویارویی رو با اون داشتیم . این طور یک گزارش فوق العاده می شد . اما هیچ جوابی نشنیدیم . نگین دومرتبه تکرار کرد :

کسی توی خانه هست ؟ ... ما برای فیلم گرفتن اومدیم .

بی ثمر بود و مانند خانه های قبلی هیچ جوابی نشنیدیم . نگین برگشت و با چشمان گرد نگاهی به لنز دوربین انداخت . اما همچنان منتظر بود که صدایی بشنوه . بدون این که بیشتر معطل کنیم گفتم :

کافیه ... انگار هیچ کسی نیست .

با تعجب گفت :

ولی در خانه بازه ...

اشکالی نداره اگر کسی بود حتما جواب می داد . انگار از اولش باز بوده .

سکوت کرد و تنها لبخندی می زد . در رو با دست راستش هل داد و بیشتر باز کرد . محیط داخل زیاد مشخص نبود . برگشت و با خنده ی بیشتر گفت :

وارد بشم ؟

بلافاصله گفتم :

آره ... مگه همین رو نمی خواستی ؟

کمی مکث کرد و با دو دلی پا به خانه گذاشت . خدای بزرگ . ما داشتیم وارد یه خانه ی نفرین شده می شدیم . بر خلاف حسی که تا دقایق بیش داشتم ، حالا به شدت هیجان زده بودم تا از تمامی نمای خانه فیلمبرداری کنم .از ورجه وورجه های نگین هم معلوم بود که همین حس رو داشت . این بهترین کار من می شه و مطمئنم مثل بمب می ترکونه ... .

بعد از این که وارد شد با حیرت گفت :

وایــــی ... ، این جا رو ببیــــن .

با قدم سریع به سمتش رفتم و وارد خانه شدم . خدای من . فوق العاده بود . یک خانه ی قدیمی . سه اتاق رو به رویمان بود . نگین با چشمان گرد بهت زده تمام خانه رو برانداز می کرد . زبانش بند آمده بود و هیچ چیز نمی گفت . خانه با قدیمی بودنش ابهت خاصی داشت . همین طوری کمی دلهره آور بود . دوربین رو به طرف نگین گرفتم و گفتم :

چرا ساکتی ... . ادامه بده .

بدون نگاه کردن به دوربین و خیره به محیط ، خانه رو توصیف کرد :

ما وارد و این جا واقعا بی نظیره . سه اتاق با در های چوبی بسته رو به رویمان هست . یک حوض وسط حیاط که یک قطره هم آب نداره . همین طور دیوار های کاهگلی که یک ذره از اون هم خورده نشده .

دیگه طاقت نیاورد و از پلکانی که سمت چپمان بود ، به سمت پایین رفت . اما من سر جایم ایستادم و با فیلم گرفتن اون رو دنبال می کردم . هیجان تمام وجودش رو فرا گرفته بود. به طرف حوض رفت و وسط اون ایستاد . دست هایش رو باز کرد و با صدای بلند و خنده گفت :

ما الان در خانه ی نفرین شده هستیم . در چند قدمی اتاق کاهگلی . تا به حال هیچ اتفاقی نیوفتاده و همه چیز مرتبه ... . نه اجنه ای ... ، و نه روحی .

از حرفش خنده ام گرفت و با تمسخر گفتم :

نکنه انتظار داری خیلی زود ازت استقبال کنند ؟

با ذوق از حوض بیرون اومد و به سمت اتاق ها رفت . من هم از پله ها پایین آمدم و به دنبالش رفتم . یک به یک در ها رو مانند ندیده ها از بالا تا پایین بررسی می کرد . من هم هیچ صحنه ای رو از دست نمی دادم و بدون کات از همه چیز فیلم می گرفتم . یک مورد عجیب توجه ام رو جلب کرد و با تعجب گفتم :

نگاه کن ... ، ببین .

ابرو هایش در هم رفت و گفت :

چی رو ببینم ؟

به در ها قفل زده شده ... .

روی قفل ها زوم کردم و عجیب تر از اون ادامه دادم :

ولی باز هستند .

نگین به سمت اتاق وسطی رفت و قفل رو در دستش گرفت ... . اون رو در آورد و با خنده و نگاه به من گفت :

می تونیم داخلش رو ببینیم .

چیزی در درونم می گفت این کار درست نیست . برای همین با مخالفت گفتم :

هــی ... ، نه صبر کن ... .

اخم کرد و گفت :

دیگه چیه ؟؟؟ کسی که این جا نمیاد . تازه ما مجوز داریم .

آره ... ، ولی .

ابرو هایش رو بیشتر در هم کرد و گفت :

ولی و چی ؟

ولی ... . وسوسه من رو هم گرفته بود . خودم هم مشتاق بودم داخل اتاق رو ببینم .

اول یکمی در موردش صحبت کن .

از خوشحالی نیشش باز شد و دست هایش را مشت کرد و گفت .

آخ جون ... .

رو به روی در اتاق وسطی ایستاد . با همان حالت گزارش قبلی خودش رو آماده کرد و با لحن سریع گفت :

من رو به روی سه اتاق از خانه هستم . به ظاهر میاد که اتاق های بلقیس و پریناز هست . خوشبختانه درها هم بازه و ما تصمیم داریم که واردشون بشویم .

رویش رو برگرداند و با دست راستش در رو هل داد . دو تکه آن باز شد . اما درون آن تاریکه تاریک بود . هیچ چیز مشخص نبود . نگین وارد اتاق شد . اما صدایی ازش بیرون نمی اومد . سکوت کرده بود و هیچ احساسی از خود بروز نمی داد . به دنبالش رفتم و واردش شدم . بهش حق دادم . برای اینکه اتاق خالی از هیچ شیء بود و هیچ چیزی در اون وجود نداشت . نه زیر اندازی ، نه تابلویی . هیچ چیز . یک اتاق سه در چهار که انگار هیچ کسی در اون زندگی نمی کرد . هر دویمان سکوت کرده بودیم و با تعجب تمام در و دیوار رو نگاه می کردیم . بدون این که رویش رو به من برگردونه و به دوربین نگاه کنه ، ادامه داد :

این جا ... این جا ... همین طور که می بینید . هیچ چیزی وجود نداره .

به گوشه ی اتاق رفت . برگشت و با نگاه و قیافه ی در هم به دوربین خیره شد . دست هاش رو از هم باز کرد و گفت :

هیچ چیز .

چند لحظه خیره به دوربین ماند . این اتاق هیچ صحنه قابل توجه ای نداشت . اما باید سراغ دو تای دیگه می رفتیم . قبل از اون بیرون اومدم و گفتم :

بیا بیرون . شاید این جا زندگی نمی کردند . بریم سراغ بقیه .

کنار ایستادم و منتظر شدم تا خارج بشه . به سراغ اتاق سمت چپ رفت . قفلش رو با دست راستش ، از قفل کشویی در بیرون آورد . در رو هل داد و وارد اتاق شد . با تعجبی که صداش در اتاق اکو بر می داشت گفت :

عـــــ ـــا ... این جـــا ... .

با قدم های سریع به دنبالش رفتم و وارد اتاق شدم . مانند قبلی بدون وسایل بود . این داشت تعجبمون رو لحظه به لحظه بیشتر می کرد . نگین شروع به تمسخر و شوخی کرد و با حیرت گفت :

واقعا عجیبه . این جا هم هیچ چیزی نیست .

وسط اتاق ایستاده بود . اما من کنار در مشغول فیلمبرداری بودم . هنوز اتاق سمت راستی باقی مانده بود . با نا امیدی گفتم :

بریم سراغ بدی .

از اتاق بیرون اومدم و او هم به دنبالم راه افتاد . حد اقل انتظار داشتیم از این یکی چیزی گیرمون بیاد . قفلش رو در آورد و وارد شد . با همان حالت و حیرت ، البته بیشتر از قبل گفت :

خیلی عجیبه . توی این اتاق ها هیچ وسیله ای وجود نداره . نه لامپی و نه چراغی .

نگاهش را به لنز انداخت و با تعجب بیشتر گفت :

واقعا این ها چه طور این جا زندگی می کردند ؟

به سمت اتاق رفتم و از فضای درونش هم فیلم گرفتم . انگار تحت تمسخر خانه قرار گرفته بودیم . نگین با حیرت و ابرو های در هم رفته گفت :

ما وارد هر سه اتاق شدیم و چیزی پیدا نکردیم . شاید ... شاید صاحب خانه اومده بوده و وسایلشون رو برده . ولی ظاهر طوری نشان می ده که کلا هیچ وسیله ای این جا نبوده . نه پریز برقی ، نه جای میخ روی دیواری ... و نه هیچ چیز دیگه ای .

هردویمان چند لحظه مکث کردیم . رویم رو برگردوندم و به سمت حیاط برگشتم . گفتم :

خیله خب ... بهتره به سراغ بقیه جاها برویم .

قبل از این که قدمی بردارم با لحن تعجب گفت :

صبر کن ... صبر کن .

دوربین رو به سمت اتاق برگرداندم و گفتم :

چی شده ؟

هنگامی که برگشتم دیدم به سمت گوشه ی اتاق رفته . در دستش ، چیزی شبیه به تکه پارچه یا لباس بود . اون رو از روی زمین برداشت و به سمتم اومد . بازش کرد و با دقت بررسی اش می کرد . شبیه به یک بارانی ... و یا شنل با کلاهی قرمز رنگ ، سایز بچه گانه بود . هر دویمان با تعجب به اون نگاه می کردیم . اون رو در میان دست هاش می چرخاند . با تعجب پرسیدم :

این دیگه چیه ؟

با نگاه خیره اش به شنل گفت :

نمی دونم . انگار ... ، مال یه بچه بوده .

در تاریکی چیز زیادی مشخص نبود . بیرون اومدم و گفتم :

بیا تو روشنایی بهتر ببینیم چیه .

بیرون اومد و بازش کرد . بسیار عجیب و غریب بود . یه شنل قرمز رنگ قدیمی با کلاه . به دوربین نگاه کرد و با لبخند پیروز مندانه گفت :

انگار تا حدودی موفق شدیم .

بعد از کمی خیره به لنز ، نگاهش به طرف دیگه ای افتاد . با دست به گوشه حیاط اشاره کرد و گفت :

اون جا رو ببین . دستشویی خانه هست .

از این که با سرعت به سمتش می رفت از تعجب شاخ در آوردم . تا به حال همچین چیزی ندیده بود ؟

به دنبالش رفتم و از شیر و آینه ای که خاک خورده و کثیف بود فیلم گرفتم . نگین وارد دستشویی شده بود و چیزی نمی گفت . به سمت شیر دستشویی رفتم . همین طور با توضیح دادنم ، اون رو چرخاندم . ولی راهش گرفته بود و آبی بیرون نمی زد . از سکوت خانوم گزارشگر تعجب کردم و به سراغش رفتم . هنگامی که وارد شدم ، دیدم چشمانش به نقطه ای میخکوب شده بود . دست هاش رو جلوی دهانش گرفته بود . خشکش زده بود و جیکش در نمی اومد . با نگرانی به سمتش رفتم و صدایش زدم :

هـــی ... ، نگیـــن ... ، چیزی شده ؟

چشمانش از صحنه ای که می دید برداشته نمی شد . با دوربین نگاهش رو دنبال کردم و به سمت سنگ دستشویی رفتم . با تصویر گرفتن ، از صحنه ای که واقعا عجیب و شوک آور بود ، چشمان خودم هم از حیرت گرد شد . تصویر رو بی اختیار روی دیوار رو به رو زوم کردم .

حد اقل ده ، یا دوازده کبوتر سفید و مشکی رنگ با سر های کنده شده به زمین افتاده بودند . خونشان سنگ دستشویی رو سرخ رنگ کرده بود . همین طور به صورت دایره ای بزرگ ، روی دیوار پاشیده شده بود . مورچه و حشرات از کبوتر ها تغزیه کرده بودند . بدنشان پوچ شده بود . واقعا عجیب و خوفناک بود . آب دهانم رو فرو دادم . سعی می کردم چشمانم رو ازشون بردارم . نگین محو صحنه ی دلخراش شده بود و از تماشایش دست بر نمی داشت . رو به رویش ایستادم و سعی می کردم مانع دیدش بشم . دستم رو جلوش تکان دادم و مرتب گفتم:

هـــی . بهتره تمومش کنی ، برو بیرون .

به حرفم توجه نمی کرد . دست هاش رو جلوی چشمانش گرفت و پلک هاش رو به هم فشرد . سرش رو پایین انداخت و فقط سکوت می کرد . رو حیه اش رو به شدت ضعیف کرده بود . اصرارم رو بیشتر کردم و گفتم:

ببین ... ، برو بیرون و منتظر باش تا بیام . چیز خاصی نیست . فقط چند تا کفتره . فهمیدی ؟

دستم رو به طرف خروج از دستشویی اشاره بردم . بیشتر پافشاری کردم و با صدای بلند تر گفتم :

برو بیرون دیگه . بهش فکر نکن .


رویش رو برگرداند . پاهایش به راه افتاد و با لرزش زانو هایش از دست شویی خارج شد . دوربین رو برگردوندم و قصد داشتم به اندازه کافی از صحنه جالب و عجیب پشت سرم فیلم بگیرم . بدون کات چرخیدم و تصویر رو چند لحظه روی دیوار خونین فیکس کردم . باید خودم گزارش رو ادامه می دادم . با چند سرفه صدایم رو صاف کردم . بعد از اون با لحنی هیجان آور شرح دادم :

ما بعد از پیدا کردن لباس بچه ی عجیب و غریب در یکی از اتاق ها ، به سراغ دستشویی اومدیم . همکارم قبل از من وارد شده بود و با صحنه عجیبی رو به رو شد . چندین پرنده با سر کنده شده ، داخل سنگ دستشویی افتاده اند . حجم زیادی از دیوار رو به رویم خونین شده . این کار واقعا عجیبه و معلوم نیست از پس چه کسی بر می آد . واقعا چه جور آدمی می تونه دست به همچین کاری بزنه ؟ و یا ... ، منظورش چی بوده ؟

مکث کوتاهی کردم و روی دیوار زوم بردم . آب دهانم رو قورت دادم و نفس کوتاهی کشیدم . بعد از اون ادامه دادم .

فکر می کنم کافی باشه . بهتره به جاهای دیگه سر بزنیم . این مستند داره لحظه به لحظه هیجان انگیز تر می شه .

ضبط رو متوقف کردم و از دستشویی بیرون اومدم . نگین در چند قدمی ام ایستاده بود . وایـــی خدای من . اتاق کاهگلی با فاصله نسبتا زیاد رو به رویم بود . دیوار های بیرونش سوخته و سیاه بود . پنجره اش رو با تخته چوبی بسته بودند . در اتاقش هم با این که سوخته بود ، اما سالم سر جایش بود و بسته شده بود . روی نگین پشت به اتاق بود و سرش رو پایین انداخته بود . صحنه وحشتناک دستشویی ، به شدت به روحیه اش اثر گذاشته بود . من کنار در دستشویی سر جایم ایستاده بودم . دوربین رو طرفش گرفتم و می خواستم از حال دگرگون شده اش فیلم بگیرم . تا بعد از اون نشونش بدم و بفهمه دست به چه کار هایی می زنه .

تصویر رو ابتدا روی اتاق کاهگلی انداختم . اون رو طوری زوم کردم که تصویر نگین نیوفته . شروع به ضبط کردم و با لحنی شیطنت آمیز و تمسخر گفتم :

خــــب ، و امــــا . این هم اتاق وحشت و نفرین شده ی معروف . چند قدم بیشتر باهاش فاصله نداریم . همین طور که می بینید ، آثار آتش سوزی روی دیوار های بیرونی باقی مونده . پنجره اون رو با تخته محکمی بسته اند . همین طور در به طور عجیبی سر و پاست . و صحنه ای که تا چند لحظه دیگه می بینید ... .

زوم بک کردم و روی چهره پریشان نگین انداختم . با خنده و تمسخر بیشتر گفتم :

این حال و روز پکر همکار منه ... که با دیدن چند تا پرنده ی مرده ، انگار بدترین و وحشتناک ترین صحنه ی عمرش رو دیده .

صورتش رو با دست هاش پنهان می کرد . با کف دستش اشاره می کرد که فیلمبرداری رو متوقف کنم . به سمتش رفتم و با لجبازی از چهره اش فیلم می گرفتم . مقاومت می کرد و با صدای کمی لرز و گرفته گفت :

نگیر ... . متوقفش کن ... ، نگیر .

به لجبازیم ادامه می دادم و بیشتر اذیتش می کردم . با خنده گفتم :

هــــا ... . دیدی حالا قراره با چه چیز هایی رو به رو بشی ... ، آره ؟ دیدی ؟

با رنگ آبی چشمانش که هر لحظه بیشتر احساس خاصی بهش پیدا می کردم ، بهم خیره شد و با تمنا گفت :

باشه ... ، قبول ... . می شه بس کنی ؟

چند لحظه هر دویمان سکوت کردیم . دلم به حالش سوخت . خواستم دلداری اش بدهم تا از این حالش بیرون بیاد . با لبخند گفتم :

ببین ... ، این که چیزی نبود .

نگاهش رو طرف دیگه ای انداخت . دستش هاش رو به هم گرفت و گفت :

یعنی چی چیزی نبود ؟

ممکنه یه شوخی باشه . این که ترس نداشت .

شاکیانه به چشمانم خیره شد و گفت :

یعنی چی شوخی . آخه چه طور مسخره بازی ایه ؟

ممکنه کار چند تا بچه باشه ... ، که به خاطر شیطنتشون این کار رو کرده باشن .

چند لحظه با بدون پلک به چشمانم خیره شد . آب دهانش رو فرو داد و دو مرتبه نگاهش رو به طرف دیگه ای انداخت . سرش رو پایین گرفت و با صدای آرام گفت :

اون کار ... ، کار چند تا بچه هست ؟

دیگه کلافه شده بودم . می خواستم موضوع رو عوض کنم . با لحن جدی گفتم :

بهتره دیگه تمومش کنیم ، باشه ... ؟ دیگه بهش فکر نکن ... . بیا کارمون رو ادامه بدیم .

سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت . لباس قرمز رنگ بچه رو در پنجه هایش می فشرد و تاب می داد . بعد از اون در دست چپش گرفت . نفس عمیقی کشید و با اعتماد به نفس کامل گفت :
باشه ... .
خدا رو شکر که سر عقل اومد . هیجان من برای ادامه بیشتر می شد و با قبول کردنش خوشحال شدم . لباس رو به طرفم گرفت و گفت :
پس این رو بگیر .
مخالفانه گفتم :
نه ... ، نه . تا آخر گزارش دست خودت باشه . این طور بهتره .
اون رو در دو دستش گرفت . بعد از اون دست هاش رو رها کرد و گفت :
باشه ... . از کجا شروع کنم ؟
در مورد اتاق و هر چیزی که از داخل اون شنیده شده . بعد از اون به طرفش راه بیوفت .
آب دهانش رو فرو داد و گفت :
باشه .
به دوربین نگاه کرد و با رفتاری جدی ، بر عکس قبل با لحن محکم گفت :
اتاق کاهگلی ... .
قبل از این که ادامه بده حرفش رو قطع کردم و گفتم :
صبر کن ... ، چند قدم برو عقب تر ... .
عقب عقب بدون این که پشت سرش را نگاه کنه قدم برداشت و گفت :
خوبه ؟
دقیقا در محل مناسبی قرار گرفت ، گفتم :
آره ... .
میکروفون رو بالا گرفت و آماده ی صحبت شد . منتظر دستورم بود . به دوربین زل زد . اما نمی خواستم حالا شروع کنه . منتظر کاری بودم که برای انجامش لحظه شماری می کردم . بی اختیار قلبم به تپش افتاد و نفس هام تند شد . استرس وجودم رو فرا گرفت . هیجان داشتم که بعدش چی پیش میاد . نگران بودم ، اما سعی می کردم خوشبینانه فکر کنم . سکوت زیادی بینمان گرفت . شاکیانه و با چشمان گرد گفت :
نمی خواهی شروع کنی ؟
صدام به لرزه افتاد و با هول گفتم :
چرا ... ، چرا ... ، فقط .
ابرو هاش در هم رفت . کمی مکث کرد و گفت :
فقط چی ؟
آب دهانم رو فرو دادم . سعی کردم خودم رو آروم کنم ، اما برعکس بیشتر دل آشوب می گرفتم . مثل زلزله صدام به لرزه افتاد . گفتم :
من ... ، یه چیزی رو می خواستم بهت بگم .
ابرو هاش رو تا می تونست خم کرد . با تعجب گفت :
چی ... ؟ چه چیزی ؟
مکث کوتاهی کردم . نگاهم رو پایین انداختم و به چشمانش خیره شدم . اما باید خودم رو مانند یک مرد نشان می دادم . بدون این که واهمه ای داشته باشم گفتم :
تو حاضری ... ، که با من ... .
قبل از تمام کردنش ، صدای جیغ گوشخراش دلهره آور عجیبی که انگار از چند خانه اون ورتر بود حرفم رو قطع کرد . جا خوردم و سکوت کردم . اطرافم رو نگاهی انداختم ، اما چیزی که جلب توجه کنه وجود نداشت . چند ثانیه بیشتر طول نکشید و قطع شد ... . یه چیزی بود ... ، مثل صدای شیون یه دختر بچه . با حیرت به نگین گفتم :
تو هم شنیدی ؟
ابرو های او هم خم شده بود . اطرافش رو نگاه می کرد . اون هم با تعجب گفت :
آررره ... . صدای ... ، چی بود ؟
دیگه تکرار نشد . تصویر دوربین رو به اطرافم انداختم تا از تمام نمای خانه فیلم بگیرم . از پشت بام ... ، بالای دیوار ها ، همه جا ... . اما هیچ چیز قابل توجه ای وجود نداشت . نفس هایم تند شده بود . هر دویمان منتظر ادامه اون صدای مرموز بودیم . ولی دیگه تکرار نشد . دوربین رو به طرف نگین بردم و با خنده گفتم :
هـــه . انگار یه گربه ای یا همچین چیزی بود .
اما اون همچنان سکوت کرده بود . اخم هاش رو بیشتر کرد . با حیرت گفت :
مطمئنی ؟
بلافاصله گفتم :
آره عزیزم .
که یک مرتبه هردویمان جا خوردیم . وایـــی . این چه کاری بود که کردم . اولین باری بود که این طور خطابش می کردم . داشتم از خجالت مثل بستنی آب می شدم . سکوت کرد و با دهانی کمی باز و چشمان گرد به من خیره شد . هیچ چیز نگفت و به شدت تعجب کرده بود . خواستم خرابکاری ام رو درست کنم . با لحن تاسف بار وکمی لرزش صدا گفتم :
عـــا ... ، من معذرت می خواهم .
اما بلافاصله باید درخواستم رو می دادم ، تا مجبور به کاری که بسیار ازش بدم می اومد ، یعنی پوزش نباشم . چهره ی اون هم در هم رفته بود و حواسش پرت شده بود . اما بدون این که به روی خودش بیاره ، رفتارش رو طوری نشان داد که انگار چیزی نشده . کمی سکوت کردم . نفس عمیقی کشیدم و دستم رو توی جیب چپ شلوارم بردم . جعبه ی حلقه رو در مشتم گرفتم . اما چند لحظه بدون حرکت نگهش داشتم . هیجان زیادی داشتم و هنوز از انجامش تردید داشتم . بالاخره دلم رو به دریا زدم و یک مرتبه با لبخند گفتم :
راستش ... ، می خواستم بگم ... .
که یک مرتبه چشمان نگین گرد شد . دهانش باز شد و حیرت برش داشت . مانند خط کش صاف ایستاده بود . چهره اش کمی وحشت زده بود . بدون حرکت سر جایش ایستاده بود . زبانش بند اومده بود و نمی تونست حرف بزنه . چانه اش می لرزید و وحشت ، لحظه به لحظه وجودش رو می گرفت . با ترس و تکه پاره گفت :
عــ ... عــا .. طــ ... طــا ها ... .
ابرو هایم تا می تونست خم می شد و از رقتار غیر طبیعی اش تعجب برم می داشت . گفتم :
چی شده ...؟ چه خبر شده ؟
پلک نمی زد و دهانش باز مانده بود . نفسش بالا نمی اومد . با لرزش بیش از حد صداش گفت :
یـــه ... یــ ... ــه چیزی پشت سرمه .
با دقت تصویر دوربین رو اطرافش انداختم و زوم کردم . اما هیچ چیز قابل دیدی نبود . با تعجب بیشتر گفتم :
چی می گـــی ... . پشت سرت که کسی نیست .
یک مرتبه مانند این که کسی او رو می فشرد و رهایش کرده بود نفس های راحت کشید . نفس نفس می زد با چشمان گرد و بدون پلک زدن پشت سرش رو نگاه کرد . با دقت همه جا رو برانداز می کرد . برگشت و با وحشت گفت :
یه چیزی من رو از پشت سر گرفته بود .
از حرفش شاخ در آوردم و گفتم :
چی ؟ چی میگی ... ، حالت خوبه ؟
دست هاش رو به زانو زد و نفس های بلند و عمیق کشید . دومرتبه ایستاد و با لحنی که ترس ازش می بارید با نفس نفس گفت :
یه چیزی من رو گرفته بود . انگار که دستش رو دورم حلقه زده بود . یه چیز سنگینی هم روی شونه ی راستم افتاده بود ... .
خنده ام گرفت . شک نداشتم دیوانه شده بود . مطمئن بودم به خاطر شوکه شدنش از صحنه دستشویی بود . فکر می کردم داره شوخی می کنه و می خواست تلافی اذیت هایی که کرده بودم رو در بیاره . با خنده گفتم :
انگار خُل شدی . زده به سرت ؟
نگاهش رو به اطراف انداخت و گفت :
چرا حرفم رو باور نمی کنی ؟ می گم یه چیزی پشت سرم بود .
دیگه داشتم کلافه می شدم . شوخیش بیش از حد شده بود . با لحن جدی برای این که تمومش کنه گفتم :
کافیه دیگه . مسخره بازی در نیار .

با ترس و نگرانی بیشتر گفت :
می گم یه چیزی پشت سر من بود و داشت من رو می گرفت .
خیله خب ... ، باشه باور کردم . بهتره دیگه تمومش کنیم .
رویش رو برگرداند و به پشت سرش یک لحظه نگاه کرد . با انگشتش به عقب اشاره کرد و با لجاجت بیشتر ادامه داد :
چی رو تمومش کنیم . برای چی باور نمی کنی . یه چیزی پشت سر من بود .
به شدت کفری و عصبانی شده بودم . صدام رو محکم کردم و جدی تر گفتم :
دیـــگه کافیه ... . تـــمــومــش کن ... ، فهمیدی ؟
سکوت کرد و با نگاه عصبانی به چشمانم زل زد . بعد از چند لحظه با خشم گفت :
واقعــا ... ، برات متاسفم ... . تو ... ، فکر می کنی من دروغ می گم ؟
نه من همچین چیزی نگفتم . فقط می خوام تمومش کنیم و برگردیم . به اندازه کافی کار کردیم . بهتره یکمی استراحت کنیم .
حرفم رو قطع کردم . هردویمان سکوت کردیم و چیزی نگفتیم . با ابرو های در هم رفته و رفتار عصبانی ، دلخورانه به چشمانم نگاه کرد . صداش در نمی اومد . اما به شناختی که ازش داشتم ، مطمئن بودم که پافشاری اش رو ادامه می ده . حدسم درست بود و گفت :
تو فکر می کنی چون چند سال از من بزرگ تری و سابقت بیشتره ، ... حرف باید حرف تو باشه و ... .
حرفش یک مرتبه قطع شد . چشمانش گرد شد و نگاهش به دست چپش رفت . ناگهان لباس بدون این که قصد انداختنش رو داشته باشه ، به هوا پرتاب شد و مثل این که باد اون رو روی هوا می کشوند ، به سمتم اومد و جلوی پاهام افتاد . زبان هردومون بند اومد . چشمانمون از تعجب گرد شده بود . نگین با وحشت و لرز گفت :
طاها ... .
بعد از مکث دلهره آور ، ادامه داد :
اون ... .
یک مرتبه به زمین افتاد و وحشیانه ، روی زمین کشیده شد و به سمت اتاق رفت . از ترس جیغ بلندی کشید و با فریاد گفت :
کمــــــک .
نیروی عجیبی سرش رو گرفته بود و می کشوندش . دست و پا می زد و سعی می کرد خودش رو خلاص کنه ، اما هیچ فایده ای نداشت . با شدت به در برخورد کرد و وارد اتاق شد . پشت سرش در محکم بسته شد . بعد از اونبلافاصله با جیغ و گریه فریاد زد :
طـــــاهــــا کمـــــکم کـــــن .
از ترس و وحشت سر جام خشکم زده بود . انگار قدرتی در بدن نداشتم . نفس هام تند شده بود و قلبم به شدت می تپید . نگین با جیغ و فریاد بلند تر ، دو مرتبه فریاد زد :
کمـــــــــــک .
هوشیاری ام رو از دست داده بودم . از فریاد دومی که کشید ، پاهام به حرکت اومد و با هول و سرعت به سمت اتاق دویدم . با ترس جیغ می کشید و عاجزانه کمک می خواست . به اتاق که رسیدم ، دوربین رو در چند قدمیم روی زمین گذاشتم . با ضربه محکم خودم رو به در زدم . اما مثل این که از پشت قفل شده بود باز نمی شد . چندین بار عقم می رفتم و با شدت خودم رو به در کوبیدم ، ولی هیچ فایده ای نداشت . چیز محکمی پشت در رو گرفته بود . از ترس و وحشت و نگرانی نمی دونستم چه کار کنم . فریاد زدم و با صدای بلند گفتم :
کمـــــک ... یکی کمـــک کنه .
اما فراموش کرده بودم که تا چند خانه اطرافمون هیچ کسی وجود نداره . تمام تنم به لرزه افتاده بود . وحشت سر تا پام رو گرفته بود . کسی که عاشقش بودم داخل اتاق گیر افتاده بود و مرتب ناله و زاری می کرد . نمی دونستم چه بلایی داره سرش می آد . صدا های زجه زدنش تنم رو ریش ریش می کرد . هر کاری می کردم تا نجاتش بدهم ، اما فایده ای نداشت . به طرف پنجره رفتم و مشت هام رو محکم به اون کوبیدم . ولی نمی دونم از خدا بی خبر ها ، با چه نوع چوبی پنجره رو پوشانده بودند . اطرافم هم هیچ وسیله ای وجود نداشت . جیغ و فریاد نگین مرتب ادامه داشت که ... یک مرتبه قطع شد .
به طرف در رفتم و خودم را بهش چسبوندم . گوشم رو نزدیک بردم و با صدای بلند گفتم :
نگیــــن ... ؟ نگیـــن ؟
هیچ جوابی نمی داد . انگار بلایی سرش اومده بود . گوشت های تنم داشت آب می شد . اگه اتفاقی براش افتاده بود ... چه خاکی باید به سرم می ریختم ... . خدایا خودت کمک کن ، این دیگه چه وضعی بود ... ، خدایا خودت کمک کن ... .
مرتب با مشت و لگد به در می کوبیدم و نگین رو صدا می زدم . اما هیچ جوابی نمی داد . لرزش تنم بیشتر می شد . سردرگم و گیج شده بودم . نفس هام به شدت تند شده بود . پشت سر هم صداش می زدم تا از سلامتیش با خبر بشم . ولی هر لحظه بیشتر نا امید می شدم . می خواستم از خانه بیرون بزنم و کمکی بیارم . اما می ترسیدم تنهاش بگذارم . نمی دونستم باید چه کار کنم . موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم . شماره پلیس رو گرفتم . اما ... ، خدا لعنتت کنه . حالا موقع قطع آنتن بود ؟ از عصبانیت مشت محکمی به در کوبیدم ... ولی ... ولی .
انگار دیگه از دستش داده بودم . هیچ صدایی نمی داد . ای کاش جیغ می زد . ای کاش باز هم صدایش رو می شنیدم ، اما ... دیگه نا امید شده بودم . مثل بچه به گریه افتاده بودم . با هق هق به در مشت می کوبیدم و صداش می زدم . دیگه جواب نمی داد . دیگه صدای قشنگش رو نمی شنیدم . یا اون رو باید تو این خانه ی لعنتی رها می کردم و به سراغ کمک می رفتم ، یا باید راهی برای خروجش پیدا می کردم . روم رو برگردوندم تا خانه رو بگردم . شاید چیزی برای شکستن در پیدا می کردم . اما ... .
همین که چشمانم به ته راه خورد ، از وحشت خشکم زد ... . باورم نمی شد . این ... این غیر طبیعی بود . خدای من ... ، این ... ، غیر قابل باور بود .
دختر بچه ای با لباس تمام مشکی که پاهاش رو پوشانده بود ، رو به روی در دستشویی ایستاده بود . دو کبوتر مرده در دست های خونینش گرفته بود . رنگ پوستش کدر و سفید بود . دست های کمی کپلی داشت . صورتش پف کرده بود و چشمانش سرخ شده بود . با نگاه مرموز و تسخیر انگیزِ دلهره آوری بهم خیره شده بود . لعنت بر شیطان . نمی دانستم خوابم یا بیدار . طرز نگاهش بیشتر ترس رو تو وجودم می افزود و بی اراده سر جام نگهم داشته بود . نه می تونستم قدم بردارم ، نه فریادی بکشم . بعد از چند لحظه با محو این موجود عجیب و غریب ، به خودم اومدم .
باید راهی برای فرار از این وضعیت پیدا می کردم . تو بن بست عجیبی گیر افتاده بودم و هیچ چاره ای نداشتم . با ترس و لرز بیشتر به در پشت سرم با مشت لگد کوبیدم و باز صداش زدم . رویم رو که برگردوندم ، دیگه اون دختر بچه رو ندیدم . نمی دونم چه طور یک مرتبه غیب زد . اما حضور دلهره آورش رو حس می کردم . بعد از چند بار که با تمام قدرت پایم رو به در کوبیدم ، شکست و دو نیمه اش باز شد .
نفس راحتی کشیدم و با سرعت وارد شدم . اتاق تاریک و سوت و کور بود . فقط نوری که از در می تابید کمی فضا رو روشن می کرد . تمام دیوار های اتاق سیاه شده بود و وسایل های درونش سوخته و خاکستر شده بودند . به دنیال نگین می گشتم اما پیداش نمی کردم . نگاهم رو به سمت راست انداختم . از تعجب پلک هام روی هم نرفت . بار دیگه ، صحنه ای وحشتناک تر از قبل ، شوک زده ام کرد .
روی هوا نزدیکی سقف معلق شده بود . مو هایش یک دست به همراه دست هاش آویزون شده بود . لباسش خاکی و پاره شده بودن . سر و بالا تنه اش به سمت پایین کشیده می شد . انگشت های دست چپش ، یکی یکی شکسته شده بودند و مچش به طرز عجیبی چرخیده بود . زبانم بند اومده بود و لب هام فلج شده بود . سر جام خشکم زده بود و باورم نمی شد چه چیز های عجیبی می بینم . با ترس و وحشت ، به آرامی و با لرزش بیش از حد ، صداش زدم :
نگیـــن .
سرش با زاویه کمی به سمت راست رفت و مانند این که تیغه چاقو به گلویش کشیده بشه ، خون مانند شلنگ از شاهرگش بیرون زد به دیوار کنارش پاشید . بعد از اون تمام قد روی زمین افتاد . پاهام به زمین چسبیده بود و فلج شده بودم . چشمام میخکوب شده بود و باورم نمی شد چه اتفاقی براش افتاد . توان قدم برداشتن نداشتم . نفسم بالا نمی اومد . از ترس قلبم داشت می ایستاد . چیزی نگذشت که صدا های خرناس و نفس نفس های عجیب و دلهره آوری از پشت سرم شنیدم . پلک هام از وحشت روی هم نمی رفتند . دست هام به شدت به لرزش افتاده بود . جرات نداشتم رویم رو برگدونم . اما صدا ها ، با حس وحشت بیشتر و بلند تر ادامه داشتند . با ترس و لرز ، آرام و آرام و با این که می دونستم با صحنه ی خوفناکی تا به حال توی عمرم ندیده بودم مواجه می شم ، برگشتم . در ده قدمی ام ، همان دختر بچه با نگاهی به شدت ترسناک و طرزی نفرت انگیز ، بهم خیره شده بود . کاسه ی چشمانش سرخ شده بود و لبخند مرموز و دلهره آوری می زد . بی اراده من هم بهش خیره شده بودم و از هراس زبانم بند اومده بود . حتی آب دهانم رو هم نمی تونستم قورت بدهم . نفسم داشت بند می اومد . تپش قلبم دیگه داشت متوقف می شد ... .
بعد از چند لحظه یک مرتبه با نیروی عجیبی که انگار بازو هام رو گرفته بود ، به عقب پرت شدم و با شدت به دیوار پشت سرم برخورد کردم . سرم ضربه ی محکمی خورد و چشمانم تاری می رفت . روی زمین پهن شدم و توان برخاستن نداشتم . هر چی سعی می کردم نمی تونستم تکان بخورم . سرم به شدت درد می کرد و سر گیجه گرفته بودم . نای حرف زدن نداشتم . حالت تهوع پیدا کرده بودم . چشمانم سیاهی می رفت . در میان تصویر های دو تا دوتایی که به زور می دیدم ، دختر بچه با قدم های آرام و صداهای نامفهوم نفس زدن که توی سرم می پیچید به سمتم نزدیک می شد . رویم رو طرف دیگه ای انداختم . دیگه تحمل دیدنش رو نداشتم . آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم زبونم رو تکان بدهم تا فریاد بزنم و کمک بخواهم . تمام اعضای بدنم بی حس و فلج شده بود . سرم رو به سمت چپ چرخوندم . در میان تاری و دو دو دیدن ، تعداد زیادی سیاه پوش ، با چهره های نامعلوم و دلهره آور ، با نگاه وحشت ناکی بهم خیره شده بودند . دیگه داشتم سکته می کردم ... . انگار لحظه های آخر عمرم رو می گذروندم ... . رویم رو سمت دختر بچه چرخوندم ... . بهم نزدیک تر می شد ... . نزدیک و نزدیک تر ... . نفسم بالا نمی اومد . هیچ قدرتی برام نمونده بود . دختر بچه رو به روم ایستاده بود . دولا شد و با همون نگاه چندش آور و وحشت ناکش ، صورتش رو نزدیکم آورد ... .
نمی تونستم هیچ عکس العملی از خودم نشون بدهم . انگار روح از بدنم جدا شده بود . نمی دونستم خوابم یا بیدار . تنها اتفاقی افتاد ... ، دهان دختر بچه باز شد و با صدای گوش خراشش هجومانه به سمتم اومد ... . بعد از اون ، ضربه ی محکمی به سرم خورد و دیگه هیچ چیز نفهمیدم ... . بیهوش شدم و تنها چیزی که می دیدم ، نقطه های سیاه بود و ... تنها چیزی که احساس می کردم ، سنگینی سر و بدنم و حالتی ... ، مثل تهوع بود .
فصل دوّم
***
یک هفته بعد .
تمام فکر و ذهنم رو درگیرکرده بود . سر در گم و گیج شده بودم . هیچ با عقل جور در نمی اومد . نمی دونستم کدوم دروغه و کدوم واقعیت . هیچ کسی باور نمی کرد . حرف هاش آدم رو دیوانه می کرد . اگه عاشقش بود ، چرا اون کار رو باهاش کرد . اگه ازش تنفر داشت ، چرا به این روش دیوانه وار سر به نیستش کرد . پناه بر خدا . این داستان جدا ، دو ماجرای قبلی چی ؟ دارم کلافه می شم . نمی دونم چه چیزی رو باور کنم ... نمی دونم .
در اتاق باز شد . بازپرس اروند با کت قهوه ای رنگش ، به همراه پوشه در دستش وارد شد و به سمتم اومد . کنارم ایستاد . نگاهش رو به شیشه ای که طرف دیگه اون برای متهم آینه شفاف بود انداخت و گفت :
کارتون تموم شد آقای خبرنگار ؟
سرم رو تکان دادم و با تماشا به مرد پریشان ، که مثل دیوانه ها به نقطه ای خیره شده بود گفتم :
متاسفانه هنوز شروع نکردم .
مکث کوتاهی کردم و سرم رو طرفش چرخوندم . گفتم :
مسئولیت پرونده رو به عهده گرفتید ؟






بانک رمان در گوگل پلی
شین براری

نظرات  (۵)

ادامههههههههههه کوووووو😢😢
  • شهروز براری صیقلانی
  • مدیریت وبلاگ کیه؟ دوست عزیز لطفا اثار بنده رو یا نزار یا اگه میزاری کامل بزار . سپاسگذارم
  • راحله نباتی
  • ادامه اش  به درخواست  فتا  حذف  شد 

  • صبا ملک آرایی
  • آره  .  منم  پست داشتم این مطلب رو  و  فتا گفت به قید فوریت حذف گردد

    عالی 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی