داستان کوتاه

داستان کوتاه. رمان عاشقانه . رمان قدیمی . ادبیات داستانی

داستان کوتاه

داستان کوتاه. رمان عاشقانه . رمان قدیمی . ادبیات داستانی

داستان کوتاه

#امیرخانی #داستان_کوتاه #مسابقات_نویسندگی #شهروزبراری #رمان #داستان_بلند #داستان_عاشقانه #شین-براری #رمان_خوب #وبلاگ_رمان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • ۱۹ خرداد ۰۲، ۲۳:۵۱ - #رمان #داستان_کوتاه
    محشر بود
نویسندگان

چکیده و خلاصه ای از چهار داستان بلند

جمعه, ۳ مرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۳۷ ق.ظ

چکیده و خلاصه ی نسخه مجازی داستان بلند  جذاب بانام: []آزمون وفاداری بشرط چاقو[] [] #براساس،واقعیت [] [] بقلم  #شهروزبراری.صیقلانی [] [] شهروز براری صیقلانی

آنچه گذشت ...   فصل دوم ~نسخه مجازی ~  تارنمای مجازی کتابدان  نت بوک Www.Netbook.ir.center 
صفحه 02 (بقلم شین براری) #اثر داستان بلند با نام ؛  آزمون وفاداری بشرط چاقو 
صفحه 002/408 
مادر غمزده و نگران گفت؛ شرمین گواهینامه نداری به درک،  اما این ابوتیاره حتی بیمه نامه نداره... 
شرمین موههایش را زیرکلاه کاموایی پنهان کرد و از ایینه دیواری برای لحظه ای چشم برداشت و سمت مادر چشم دوخت،  پوزخندی زد و گفت ؛  خب که چی؟  بیمه نداره که نداره.   گواهینامه ندارم که ندارم،  در عوض بنزین که داره،  چهارتا چرخش هم که میچرخه...  از همه مهم تر ضبط و باند هم که داره خخخخ مگه نه داداش شهروز؟!..
شهروز در حالیکه روی مبل لمیده بود و سیب سرخی در دست داشت با لحن شوخ طبعانه اش گفت؛ 
احسنت بر شیری که مادرت رو خورده.   ایولا   تو برو اون با من
مادر با غصه روسری اش را زیر گلو گره زد و گفت؛ 
چی چی رو اون با من؟...  مثلا اگه تصادف کنه زبونم لال بزنه یکی رو ناقص کنه   تو میخوای دیه بدی؟   
شهروز بر روی مبل نشست و گفت ؛  نگران نباش خودم رضایت شاکیش را میگیرم .  
سپس با شوخ طبعی گفت ؛   تو حالا بزار بزنه طرف رو   شاید شانس اوردیم و طرف عاشقش شد و شوهر پیدا کرد خخخخ 
شرمین؛  ای بیشرف   فقط متلک بگو....  پینی کی یو توی 24 قسمت ادم شد   تو  24 سال داری هنوز ادم نشدی خخخ
صفحه 47    پاراگراف اخر 
شرمین به دو سمت جاده ی خلوت نگاهی دوخت    خلوت بود،  سپس جنازه را از پا گرفت و به کنار جاده کشاند،  و از صندوق عقب چهار لیتری بنزین را برداشت تا پیکر بی جان پیرمرد را اتش بزند     که نور یک خودرو از دور دست او را منصرف کرد و پشت فرمان نشست و با دستپاچگی به جاده ی اصلی وارد شد و  به مسیرش ادامه داد... 



صفحه 153  خط سوم 
مادر با گریه و ناله یقه ی شهروز را میگیرد و با بغض درون صدایش میگوید؛ شرمین رو که بردن زندان،  پس کجا لش داشتی شهروز؟  شرمین رو با دستبند و پابند اورده بودن دادگاه    با لباس زندان  اخ خدایااااا  کاش میمردم ولی چنین روزی رو نمیدیدم  
شهروز اشک در چشمانش حدقه زده بود،  میدانست با پلک برهم زدنی  بروی گونه اش سرریز خواهد شد،  با صدایی گرفته و خشدار گفت؛ میدونستی اونیکه ولیه دءم و شاکی پرونده ست،  یه پیردختره بنام گلشیفته!؟
مادر خیره ماند،  گویی میخواست حرفهای ناگفته ی شهروز را از نگاهش بخواند،   شهروز اما نگاهش را ربود و به کفشهای پاره ی مادرش خیره ماند،  مادر گفت؛ 
خب که چی؟  چی توی سرت میگذره  ؟   باز چه نقشه ای توی کله ی پوکت داری؟ 
شهروز اشکش ریخت و گفت؛ شرمین رو نجات میدم،   نمیزارم یه خال موی سرش کم بشه.  فقط از امشب دیگه خونه نمیتونم بیام،   منتظرم نباش . 
مادر با غضب گفت؛  الهی بری دیگه برنگردی،  میخای بری  اللی تللی،   ای کاش هرگز تو رو قبول نمیکردیم،  تو حتی غیرت هم نداری، از وقتی سه سال داشتی اومدی توی دامن من بزرگ شدی اما مار توی آستین پرورش دادم،    گرگ زاده،  گرگ شود،  اون پدر بی غیرتت هم که خواهر نازنینم رو  فرستاد سینه ی قبرستون  و خودش هم رفت پی عللی تللی و الواتی  ،  بیچاره ی مادر مُرده،  من با شوهرم یعنی بابای شرمین جنگیدم،  منت کردم،  التماس کردم  به پاش افتادم تا  قبول کنه تو رو از پرورشگاه بگیره و بیاره تا بزرگت کنیم.  بی غیرت  اگه اونی که الان توی زندون  منتظره رسیدن زمان اجرای حکم اعدامشه خواهر واقعیت نیست  در عوض دخترخاله ات که هست،   منی که زندگیم  رو  سیاه کردم واسه بزرگ کردنت  اگه به دنیا  نیاوردمت  در عوض  حق مادری به گردنت دارم که...... ندارم؟.... 

شهروز با هق هق جواب داد ؛ الان اعصابت خورده،  و نمیدونی که چی داری میگی،  این چه حرفایی هست که میزنی؟ من مگه غیر شما و شرمین کسی را دارم؟  من مشکل رو حل میکنم،   کلیه ام رو میفروشم،  چه میدونم قلبم رو میفروشم،  هر خاکی که بگی توی سر خودم میریزم تا رضایت بگیرم،  ولی شما..... 

مادر که بیش از پیش از کوره در رفته سیلی محکمی به او میزند و با خشم میگوید؛  هرچی میکشم از دست تو میکشم،   نمک به حروم  از همون روزی که اوردیمت از پرورشگاه  سرخور و شوم و نحس بودی    تو حتی بدنیا اومدنت هم  شوم و نگبت بود،   خواهر نازنینم رو از من گرفتی ،   تو مقصری،  تو باعث شدی شوهرم دق کنه بمیره،  اون هیچ وقت دلش راضی به آوردنت نبود،   من اصرار کردم،  لعنت بر من،   لعنت بر این دل ساده ی  مهربانم،   تو باعث شدی  شرمین بی گواهینامه رانندگی کنه،  تو بهش رانندگی  یاد دادی،   تو  پول بیمه ی ماشین رو برداشتی واسه شرمین  گوشی موبایل خریدی و باعث شدی الان حکم قتل عمد بهش نصبت بدن،    تو بهش گفته بودی یه چهار لیتری بنزین همیشه صندوق عقبه   ،  تو بهش  دل و جرات دادی با حمایت های احمقانه ات که بعد تصادف  تصمیم بگیره  جسد طرف رو بکشه از جاده بیرون و بخواد آتیش بزنه.   

شهروز ؛ حالا که آتیش نزده،    چرا بهش تهمت میزنی، از کجا معلوم که نیت چنین کاری رو داشت؟  چرا قصاص پیش از گناه میکنی؟   چرا از خودت حرف در میاری؟  من که لحظه ی تصادف خونه بودم و داشتم  درس های دانشگاهم رو میخوندم،   چطور پس تقصیر منه؟  من که بهت میگم  نگران نباش ،  اون با من،  حله..

صدای سیلی محکمی که بر گوش شهروز نشست،  تمام سالن دادگاه را  متوجه ی آنان کرد و همه از حرکت باز ایستادند و سوی آنان خیره ماندند،   شهروز از پشت صفحه ی اشکین جلوی چشمش همه چیز رو مبهم میدید و سرش را بالا نیاورد  و رفت،.... 


 

صفحه 196  خط هشتم وسط پاراگراف 
مادر با چشمان درشت و منبسط،  مات و مبهوت با دهانی باز و فکی افتاده به درب دادگاه خیره بود و چیزی را که میدید باورش نمیشد   
درب باز شد،  و شاکی پرونده یعنی همان پیردختر ساکن باغ که تنها فرزند مقتول بود  و ولیه دم پرونده بشمار می امد با چهره ای شاد و جعبه شیرینی کوچکی در دست و شاخه گلی سرخ  با چادری سفید و توری عروس وارد شد و دست در دست او.... 
شهروز با همان کت و شلوار قرضی و مو های اب و شانه کرده و صورت تراشیده شده  ،   صحنه ی دادگاه از رنگ سیاهه جلسه تجدید نظر به رنگ شادمانی  جشن ازدواج تغییر یافت،.... 

صفحه 246   خط پنجم پاراگراف اول  اخر سطر 
باغ  به خزان نشسته بود که
شهروز از گلشیفته پرسید؛      اگه یه روزی به عشقم نسبت به خودت شک کنی  چه میکنی؟ 
گلشیفته با نگاهی معنادار و کمی مکث،  نیم نگاهی به کارگر جوان باغ دوخت،  گلهای روسری اش  سرخ تر از گلهای رنگو رخسار رفته ی روسری ِ خودش بنظرش رسید،   غرق اندیشه شد 
شهروز سوالش را تکرار نمود  و افکار گلشیفته نخکش شد و گفت؛  خب امتحانت میکنم   تا بفهمم که وفادار هستی یا نه؟!  
مجدد  سکوت سنگینی بر فضای محیط حاکم شد  و بسته شدن درب  سالن پذیرایی  بهمراه صدای خدمتکار باغ یعنی زلیخا  سکوت را جر داد و با لهجه ی روستایی اش گفت؛ 
خنم جن  (خانم جان) صوبح شده   روزتون خش.  براتان صبحانه اوردم  بیارم داخل یا بزارم روی چیز؟ 
شهروز خندید و گفت؛  چیز دیگه چیه؟ منظورش میزه؟  
گلشیفته بروی تخت نشست و مویش را با کلیپس قدیمی اش بست و گفت؛   الهی ی ی    مسخره اش نکن زلیخا رو.    گناه داره  .   چرا مسخره اش میکنی؟   مادرش  نسل در نسل  آشپز پدربزرگم و  جدم بوده،  پدرش هم باغبان ما بود،   اون غیر من هیچکی رو توی دنیا نداره. خیلی وفاداره،   من عاشق زلیخام  ،  اون بهترین دوست دوران کودکیم بود.... 
شهروز با حالتی شوکه گفت؛  چچچچچچچی؟ مگه شما همسن و سال هستید؟ اصلا باور کردنی نیست،  زلیخا خیلی  خیلی خیلی بی نهایت خیلی جوان تر و شاداب تر ازت بنظر میرسه. 
گلشیفته در حالی که غمزده و بی انگیزه خیره به آیینه بود  نفس عمیقی با حسرت کشید و گفت ؛   آههه،  حق باتویه،   شوخی کردم من خیلی بزرگترم ازش. .
صفحه 296   سطر دوم از پاراگراف دوم 
شهروز ؛ 
بازم که یه قهوه ریختی فقط واسه خودت.  من که توی این خونه جزو آدمیزاد محسوب نمیشم تا واسم یه فنجان قهوه بریزی بیاری.  نه؟.. 
گلشیفته چند قدم سمت پنجره میرود و به خزان در باغ خیره میماند. نگاهش بی روح و مات و مبهوت به نقطه ای نامعلوم از تصویر روبرو ایستاده و دستانش را بغل کرده و غرق افکار شده  
لحظاتی در سکوت میگذرد...  شهروز بروی کاناپه دراز میکشد و به سقف با لمه های چوبی خیره میشود  دستانش را زیر سرش قلاب میکند و پا روی پا می اندازد و میگوید؛ 
بانو جان!... حرف من رو شنیدی ولی برات ارزش نداشت،  درست میگم؟   چون اگه ارزش داشت میرفتی و برام یه قهوه میاوردی   دقیق مثل اوایل اشنایی مون.    همون موقع که دلت رو به دریا زدی و اومدی پیشنهاد ازدواج دادی به من رو میگم.  یادته؟..  بهم چه چیزایی میگفتی.  هنوز خاطرم هست  تو چی؟ خاطرت هست؟ 
گلشیفته با دستان لرزان و کمی چروکیده و ظریف فنجان قهوه را بر میدارد،  لحظاتی بی حرکت به نقطه ای از پیشرو ماتش میبرد  و بفکر فرو میرود.  زولف موی سفیدش بر چهره ی شیرین ولی غمزده اش می افتد   و موی سفیدش را پشت گوشش میگذارد و مجدد رو به پنجره ی قدی  خیره به برگریز خزان میشود و با متانت قهوه اش را مینوشد. 
شهروز به حرف هایش ادامه میدهد و نبش قبری از خاطرات گذشته میکند،  تا روزهای نخست زندگیش با گلشیفته را بازگو کند بلکه دلش نرم شود و به این سکوت و بی اعتنایی خاتمه دهد .  
شهروز ؛ یادمه....  یادمه،  خوب یادمه ،  انگار همین دیروز بود ،  که من با کوله باری از بی تجربگی هام پام رو به این باغ گذاشتم ،   اون موقع تابستون بود.   دقیقا تیرماه.  یعنی پنج یا شش ماه قبل.   راستش اون موقع به نیت این اومدم که به پیشنهاد تو یعنی پیشنهاد شما  جواب مثبت بدم تا بلکه با ازدواج با شما،  بتونم ابجی شرمین رو از چوبه ی دار نجات بدم.   و خیال میکردم دارم فداکاری میکنم  که سرگل جوانی و توی 24 سالگی قبول کردم با یه پیردختر پنجاه و پنج ساله ازدواج کنم.  ولی..  وقتی فهمیدم که شما چه جواهری هستی   پی به این حقیقت بردم که .... اصلا ولش کن  . من دارم با خودم حرف میزنم  چون شما که به من محل نمیزاری      میدونم هنوز از بابت ماجرای  دیروز   از دستم عصبانی هستی.   راستی''''  من دچار فراموشی کوتاه مدت شدم    بانوجان   چی شد که گلدون شکست؟  چرا منو زلیخا توی انبار تنها بودیم؟  اصلا زلیخا کجاست؟  اها یه چیزایی یادمه   ولی  تار و مبهم      من داشتم زلیخا رو میبوسیدم     که...  دیگه نفهمیدم چی شد؟!    ببین بانو  من غلط کردم،  من بیجا کردم،  جوانی کردم  خام شدم  همش تقصیر زلیخا بود   شما که میگفتی به زلیخا مثل تخم چشمات اطمینان داری و جد در جد  کنیز و کارگر پدر جد شما بودند .   خب پس چرا زمینه ساز وقوع یه رابطه ی نامشروع شد؟  خب اگه اون نبود هیچ وقت منم وسوسه نمیشدم که به شما خیانت کنم.    راستی  تازه یادم اومد.  ای وااای بر من.   بانو جان،   گلشیفته خانم!..  خانومه خوبم!..  به من نمیخای بگی که بعد از حادثه هفته پیش،  زلیخا چی شده؟..  
اخراجش کردی؟   برگشت به دهاتشون؟  باهاش چیکار کردی؟  من که به هوش اومدم،  دیگه اونو توی باغ ندیدم     از طرفی اینجوری شما اعصابت خورده  و من رو به شک میندازی که زبانم لال نکنه...
گلشیفته ضربات هیستریک و عصبگونه ی پای خود به کف چوبی سالن را تند تر و شدیدتر میکند    و در لحظه ی اوج فشار روحی و عصبی از کوره در میرود و فنجان قهوه را به زمین میکوبد و با صدای بلند میگوید_    
  لعنتی  لعنتی  لعنتی   لعنتی  پسرک دیوث   پسرک عوضی   اشغال  چرا  اخه چرا    بیشرف چرا؟    چرا  اخه چرا ؟    من دوستش داشتم    من از تمام وجود عاشقش بودم     چرا؟   
به هق هق که می افتد  بروی زمین مینشیند و با صدای بلند زجه زنان زلیخا را فرا میخواند.... 
پسرک میرود تا تکه های شکسته ی فنجان را بردارد   اما هر چه تلاش میکند نمیتواند  .     کمی گیج میشود از اینکه فرمان انگشتان دستش در اختیار خودش نیست نگران میشود  کمی بازوی خود را ماساژ میدهد  ،  چشمش به بیل و کلنگی می افتد که گوشه ی ایوان به دیوار تکیه  زده     دسته ی انها خونی ست   و کف چوبی ایوان نیز رد خون و کشیده شدن شی خون الودی بر سطح ان قابل تشخیص است    شهروز چشمانش منبسط و نگاهش به نگاه گلشیفته دوخته میشود،    گلشیفته بر میخیزد و سمتش میرود،  
شهروز؛  چیه؟  چی شده؟ چیکارم داری؟ زلیخا رو چی کار کردی؟  کشتیش نه؟  تو کشتی دخترک بینوا رو  نه؟  پس تو هم میری زندان  پیش ابجی شرمین من.  حالا بیچاره ابجی شرمین  تصادفی با ماشین نیمه شب زد و پدر پیر و مریضت رو کشت   ولی چون گواهی نامه نداشت و بیمه ی ماشین هم تمام شده بود  ما بهت ششصد ملیون بدهکار شدیم  چون از دست برقضا ماه حرام بود و دیه دو برابر.   
گلشیفته اشکهایش را پاک میکند می ایستد و دور و برش را دنبال چیز نامعلومی با نگاه شخم میزند  
شهروز ادامه میدهد ؛  تو قاتلی،   قاتل .   یادته توی دادگاه به ابجی شرمین من میگفتی قاتل؟   یادت هست؟  اون بیچاره فقط گواهینامه نداشت  ولی خودت چی؟ چطور کشتی زلیخا رو ها؟  ای بیرحم  . یادته اوایل ازدواج با من مث یه پادو و کارگر رفتار میکردی؟   یادت هست ساعتی سی دفعه مادرم رو تهدید میکردی که مهریه ات رو اگه بزاری اجرا میتونی پسرشم مث دخترش بندازی گوشه ی هولوفدونی!   یادت هست؟   ها؟  خب پس چرا ننداختی منو کنج زندون؟  حالا هم که دیر شده  و از دست بر قضا خود شخص شخیص شما  قاتل از اب در اومدی...  درست میگم؟    ها؟... 
گلشیفته با صدای بلند ؛   زلیخاااا    زلیخا     کجایی پس دخترک احمق   دسته کلیدای منو ندیدی؟ 
شهروز مات و مبهوت و گیج به او خیره مانده  و نیم نگاهی نیز به درب پشت سرش دارد  چون براستی شک کرده که زلیخا زنده باشد.  
کمی میگذرد  و شهروز با پوزخند میگوید ؛ 
الکی زور نزن   اون مرده   خودت کشتیش   الانم از درد وجدان  زده به سرت و دیوانه شدی .   
من یه پیشنهاد خوب برات دارم    تو الان به من نیاز داری    چون تنها منم که زندگیت مث موم توی دستامه    
گلشیفته  با گریه و با صدایی خفه زجه سر میدهد و بر زمین مینشیند   و میگوید؛   
خدای من  خودت به فریادم برس   من کشتمش   من کشتمش   خدایا اگه  لو برم چی میشه؟    خداجون سگتم  کمکم کن   کمکم کن   به فریادم برس 
شهروز میگوید؛  به شرطی کمکت میکنم که  نصف باغ و این خونه رو  به اسمم بکنی    اگه به ابجی شرمین هم رضایت ندادی  ندادی  برام مهم نیست   همچین دل خوشی هم ازش ندارم.   شنیدی چی میگم؟ 
به یکباره صدای قدم هایی شتابزده بگوش میرسد و شهروز خیره به درب ورودی سالن میماند   که ..... 
زلیخا در حالیکه پیشبند اشپزی بسته و یک ملاقه در دست دارد  شتابان از درب وارد میشود   و بی اعتنا به شهروز از کنارش رد میشود و به سمت بانو میرود و میگوید : 
چیه خانم جان؟!   الهی بمیرم براتان   چره (چرا) روی زیمین (زمین) نیشته اید (نشسته اید)    شی می بلا به می سر  ویریز ویریز   (درد و بلای شما بخوره به سر من،  بلند شید  بلند شید) 
ای وااای من  بازم که یاد اون خدا نیامرز افتادید    خدا لعنتش کنه    شما از اول خوب به نیت کثیفش پی برده بودید    واای اگه به موقع نرسیده بودید دیگه کار از کار گذشته بود.  شانس اوردم بموقع رسیدید     
بهتون گفته بودم که من بلد نیستم طعمه بشم  یا عشوه بیام    اما پسرک خدا نیامرز تا یه لبخند منو دید  به کل یادش رفت که زن داره  و نزدیک بود قورتم بده      پا بشید پا بشید  درد و بلاتون به سرم   خوب کاری کردید   زدید با گلدون توی سرش    حیفه نازنین گلدون گلسرخه نبود خخخ 
گلشیفته از لحن شوخ زلیخا در میان گریه و زاری لحظه ای خنده اش میگیرد و میخندد 
شهروز رد خون را از ایوان پی میگیرد   تا به ته باغ میرسد    واضح است که کسی آنجا دفن شده 
باران به شدید ترین حالت ممگن شزوع به بارش میکند    و شهروز زیر رگبار باران  خیس نمیشود     و به نسیمی محو میگردد....
   پایان      شهروزبراری صیقلانی 




 نتیجه میگیریم که...

پای صحبت نویسنده ؛       دوستان باوفا و وفادار باشید.... 

نتیجه میگیریم  حتی اگر  انسانی مهربان،   باوجود، با معرفت، از خودگذشته، ایثارگر،  فداکار، با محبت، خانواده دوست و  معصوم و مظلوم هم باشید ولی در مقابل وفادار نباشید،  بدرد هیچ چیز نمیخورید و فاقد هرگونه ارزش انسانی هستید،  پس  لطفا وفادار باشید    

من سالها رویای یک نظر دیدن چشمان دختری را داشتم،  حتی در حد یک رهگذر،   من رویایی داشتم   و دو سال برای یک نظر دیدن مجدد آن چشمهای نافض  تلاش کردم اما افسوس نبود که نبود،   سپس در هفده سالگی ارزویی مقابل ایینه ی قدی خانه ی پدی به زبان اوردم و از خدایم چیزی محال ممکن را طلب کردم،  و خواستم تنها یک نظر او را در همان غروب برفی ببینم،  از ته قلب میدانستم محال است و نیت اصلی من انکار وجود نیرویی برتر و حضور و وجود ایزد منان بود،  از سر نادانی و بی تجربگی،  یا که از لجاجت بود که با خود و خدایم قیضی کودکانه کرده بودم و مقابل تصویر خویش از خدا خواستم و گفتم ؛  خدا میدونم  حاضری و ناظری  ، میدونم بخشنده و مهربانی،  ولی من دو سال عادت به دیدن اون دخترک و خیرگی به چشمان درشتش داشتم،  و بعد دو سال  تنها چند جمله باهاش همکلام شده بودم که به خرداد و پایان مقطع تحصیلی راهنمایی رسیدیم و راه مون از هم جدا شد ،  من تمام مدت اول دبیرستان و دوم دبیرستان  رو هر روز صبح،  ظهر،  غروب  سه وعده رفتم سر کوچه شون توی بالای شهر،  ولی آب شده رفته توی زمین،   خدا اگه هستی،  پس کجایی؟  خب چه میشد اگه یک نظر مث رهگذر از کنارم رد میشد!   ها؟ چی میشد مگه؟ پس چرا کوتاهی کردی خدا جون؟   من پسر خوبی بودم اما از وقتی وارد سوم دبیرستان شدم و دو شال و نیم از تلاش بی ثمرم برای یک لحظه دیدنش  گذشت  یکهو تبدیل به یه عقده ای وحشی شدم،  که بی وجدان شدم  و الان با سحر،  هنگامه  ،  ایلین،  مژده،  حدیث و... دوستم و باهاشون بیرون میرم،  خونه شون میرم،  از همشون پول جیبی میگیرم،  از همه شون هدیه های بی مناسبت میگیرم و مث دستمال کاغذی موچاله شون میکنم میندازم دور و میرم سروقت دختر جدیدتر و بعدی،   خب خدا من یه اشغاله به تمام معنا شدم،  ببخش منو ،   ولی خب من تمام مدت دوران  مدرسه ام رو در دوم راهنمایی و سوم راهنمایی دنبال اون دختر با چشمای درشتش  رفتم و اون فقط چند جمله کوتاه طی دو سال با من حرف زده بود،  اما اینا رو تا باهاشون دوست میشم و میگم فردا تولدم هست،  برام یه هدیه میخرن و می آیند خونه مون با کیک تولد،    خودمم قاطی کردم که کدوم حلقه رو کدوم یکی از دوست دخترام بهم هدیه داده و همه شون رو ناچار با خودم همراه دارم تا هرلحظه خواستم برم سر قرار با یکی شون،  سریع حلقه ی مربوطه رو دستم کنم،   خدا پشت گوشی از بس که اسم ها رو اشتباه گفتم که  ناچار شدم شماره های هر کس رو جلوی اسمش توی یه لیست بلند بنویسم تا قبل از جواب دادن گوشی تلفن خونه،  سریع چک کنم ببینم از کدوم شماره های کد بندی شده ی تلفن های همگانی سطح شهر بهم زنگ  میزنند  و اون شماره مربوط به کدوم یکی از دوستانم میشه،  تا دیگه لحظه ی اول پشت گوشی  ضایع نکارم و اسمش رو غلط نگم.   تقریبا اکثر شماره ها رو حفظم   اما مشکل وقتی شروع میشه که همه با هم از مدرسه تعطیل میشن و  همگی از مرکز شهر و تلفن های کارتی درون خیابان های اصلی شهر تماس میگیرن ،  چون اون وقت دیگه دل شیر میخواد  بتونی تشخیص بدی   آیا واقعا  بازم مث بار قبل همون شخص از اون باجه تلفن تماس گرفته  یا یکی دیگه تصادفا  از همون باجه ی مشخص داره تماس میگیره،    و  از بس کاغذ بالای میز تلفن توی سالن چسبوندم که  دیروز خواهر بزرگم  به  متلک و کنایه  داشت میگفت ؛ کم کم به فکر  یک طرح ساماندهی و  کد گزاری هر کدامشون باش،  و لااقل جلوی هر کد  توی دفتر اصلی،  روز دروغین تولدت رو قید کن و مشخصاتش رو تا مث دفعه پیش یهو سرزده بعد از یکسال  دختر شمسی خانم با کیک تولد و بادکنک نیاد پشت درب خونه و تو مث  هویج با شلوارک درب رو باز کنی و اشتباها خیال کنی تولد اونه و بهش تولدش رو  تبریک بگی  و کیک بخوره توی صورتت  تا تازه یادت بیاد که انگار پارسال گفته بودی چنین روزی تولدته  .  در ضمن با این روش کد گذاری و شماره  سریال دیگه گیج نمیشی.   تا مثلا اگر ویدا زنگ زد میتونه بگه؛ سلام  شهروز،  من  کد شماره 12 هستم... 

بعدش تو از توی لیستی که به دیوار چسبوندی  چک کنی و اسمش رو پیدا کنی بگی  ؛  سلاممممممم  ویدا جوووووون، چه خبرااا خبرااا؟ نبودی! کجا بودی؟  

میبینی خداجون  من تبدیل به چه پسر بدی شدم،   کلی قلب شکوندم، ولی خدا جون    اگه.....  اگه....  (شرط احمقانه ای که برای خدا گذاشتم  و از او خواستم آرزوی محالم را تعبیر کند،  تا در مقابل من باز بنده ی پاک و پسر خوب و مهربان و با شرافت قدیم باشم،  و....) 

اگه  واقعا  حاضری و ناظری،  پس وجودت رو بهم ثابت کن    . و مثلا الان ساعت چهار و ده دقیقه بعد ظهره،   مثلا اگه میخوای وجودت بهم اثبات و من  شرط رو ببازم و  تبدیل به بنده ی خوبت بشم  ،  پس باید قبل چهار و سی دقیقه،  من اون دختر چشم درشته که آب شده رفته زیر زمین و الان دو سال و نیم میشه که توی این شهر ردی ازش پیدا نکردم رو  جلوی راهم قرار بدی تا یک نظر فقط مث یه رهگذر بتونم توی چشماش نگاه کنم.  همین.   بخدا اگه چنین کاری کنی ،  من سگت میشم،  باور نداری  هاپ،  هاپ. یهو به خودم اومدم  و گفتم؛ 

 شهروز خول شدی؟  داری با کی حرف میزنی پسر؟  با تصویر خودت توی ایینه؟    کوتاه بیا پسر، این مسخره بازیا چیه....   تو هجده سالته  ،  پس مرد  شو.  تا کی میخوای دیوونه بازی در بیاری!؟    معلومه که  هیچ وقت نمیتونی اون چشمها رو یک نظر ببینی ،    همون طور که دو سال و نیم  صبح تا شب  رفتی نبش بن بست شون واستادی  و  هیچی به چیچی .  اونا از این شهر رفتن،   شاید رفتن اهواز، شیراز،اصفهان، اراک،  شاهرود،  بندرعباس،  چه میدونم... شاید رفتن  خارج از کشور....     

صدای زنگ خونه ،   من رفتم و مسیری که بین برف های انباشته در حیاط باز کرده بودم  درب رو باز کردم  و دیدم دو تا دوستام هستن و قرار شد منم باهاشون برم سمت خیابون شیک،  تا دوستم خریدی کنه.   توی خیابون برفی و ساکت بود که  یه دختر جلوم سبز شد و با چشمای درشتش زول زد بهم،     زمان ایستاد،  خودش بود   بغضم گرفت،  اشکم چکید،   خودش بود،   اون منو نشناخت،  دنبالش رفتم،  بعد از هفت خان رستم  و پشتکار و  دیوانه بازی و  کلی تلاش و کلی ریاضت و مصیبت بهش رسیدم،  اون شد تمام دنیای من،   من شدم تنها پناه و پشت و تکیه گاهش،   اختلاف سطح نداشتیم،  اما اون  رویا پرداز بود و  همیشه بیشتر میخواست،  و من برای رسیدنش نذر میکردم،  براش خیابون های شهر رو فرش میکردم،  برای هدیه های بی مناسبتی که بهش میدادم  از همه عالم و آدم قرض میکردم  ولی اون هرگز نمیفهمید که من دارم با سیلی صورتم رو سرخ نگه میدارم و من هرگز زار نمیزدم،  و اون فکر میکرد که باید از وجود چنین عاشقی با چنین تیپ و رخت و لباس و قد و قامتی  به تمام دنیا پز بده،  بی خبر از اینکه  همه دارن بهش حسودی میکنن،    اون خیلی پر اشتباه و بی تجربه بود اما همیشه شعار ما این بود که  _  حرف حرفِ اونه،   حق با اونه،   و تکنیک فردی نداشتیم،  در عوض تاکتیک دو نفره ی ثابتی داشتیم که به این ترتیب بود؛  اون دسته گل به آب بده،   من  درست کنم خرابکاری هاش رو..    _اون با بی عقلی بیفته توی چاله،  من از چاله درش بیارم.  تا مجدد  با شیطنت و سر به هوایی هاش خودشو بندازه توی  چاه،   و من درش بیارم  و ماسمالی کنم.  در کل چهار چهار دو بودیم   یعنی  چهار فصل سال رو اون خراب میکرد و من سریع ازش حمایت و درستش میکردم،   حسابی عاشق هم بودیم. اون کلی خوبی داشت،  اون با مرام بود،  اون با معرفت بود،  اون مهربان بود ،  اون دوستم نداشت، عاشقم بود،  اون مودب بود،  اون باکلاس بود،  اون با محبت بود، اون شجاع بود،  اون وقتی که توی مخمصه می افتادیم  تا پای جون  ازم حمایت میکرد و میگفت که از من یاد گرفته اینکار رو.  اون همیشه شاد بود،  اون افاده ای نبود،  اون کمبود نداشت،   اون با وجود بود ،    اون سر به هوا شاید بود ولی خب در عوض میدونست که من هواش رو دارم.  اون از سر شیطنت اشتباه داشت، اما اشتباهاتش رو قبول داشت و واقعا از هر اشتباهی درس عبرت میگرفت     اون  دنیاش صورتی بود،  اون سرتاپا کودک درون بود  و  با کودک درونش زندگی میکرد،   جفتمون اولین بار توی کل دوران تحصیل مون  تجدید شدن رو با هم تجربه کردیم،  چون ساعت مون خواب رفت و عقب افتاد و ما توی سالن سینما نشستیم،  و درس امتحان کشوری سوم دبیرستان  رو که بصورت صحنه برگزار میشد و درس آسان عربی بود رو  غیبت خوردیم و ناچار تابستان امتحان دادیم.    اون هرگز قرقر و نق نمیزد،   اون وقتی ما رو به جرم اینکه یه کتاب تست کنکور به هم دست به دست کرده بودیم جلوی پارک محتشم  دستگیر و به کلانتری بردند،  تا لحظه ی آخر  کنارم موند  و  با  وقتی که دست توی دست مادرش   بهشون گفتند که اونا ازادن و میتونن برن از کلانتری   اما  پسره (یعنی من) میبایست بمونه بازداشتگاه و بره  دادگاه،    دست مادرش رو جلوی چشمای بوهت زده ی مامورا  ول کرد و گفت _  من هیچ جا نمیرم،  تا شهروز رو ول نکنن.   مادرش ناظم بود و خیلی بد اخلاق،  و سختگیر و مقرراتی  و خشک  اما  دست مادرش رو توی حیاط کلانتری ول کرد و گفت ؛  مرسی که بزرگم کردی،  اما این پسر گناه و جرمی مرتکب نشده، این پسر انتخاب منه،  من نمیتونم تنهاش بزارم،  اگه جهنمم بره  باهاش میرم. پس تا ولش نکنید منم دستش رو ول نمیکنم.  حتی داد و فریاد  ستوان دوم،  سرهنگ،   سرباز،  سرگرد،   معاون کلانتری،  رییس کلانتری،   عربده های خشن اونا که  متذکر میشدن  ؛ شما نامحرم هستید و باید دستش رو ول کنی ،   

باز  اون را  نمیترسوند ،   چقدر فحش و ناسزا شنید  ولی دستهای دستبند خورده ی منو ول نکرد،    تا عاقبت اونها خسته شدن و منو هم آزاد کردند.  اون این همه خوبی داشت،  ولی همه چیز رنگ باخت  وقتی که با وفا نبود و  چندین بار بی وفایی های کودکانه و بی دلیلش افشا شد و با گریه و زاری ناله اشک و التماس  به پام افتاد و من بخشیدمش.    اما باز تکرار شد. 

تا جایی که من پدرم فوت شد و تمام هدفم توی زندگی  انجام شرط و شروطی بود که مادرش برام تعیین کرده بود و من افسرده  با فقر و غربت  مث سگ کار میکردم تا بتونم شهریه ی دانشگاهم  رو بدم و واحد های دانشگاهم رو  پاس کنم  که  اون مث یه.......   اون مث یه... 

اون زنگ زد و با ذوق و شوق  پس از شش سال دوستی و خاطرات و زندگی مشترک کنار هم،  و حضور من در زندگیش،  و پذیرفته شدنم در خانواده ی متعصب و سختگیرش  ،   بعد کلی  فراز و فرود  و برنامه مشترک  و  هزار برنامه برای آینده مشترک   با ذوق و شوق پشت گوشی بهم گفت؛  وااای  نمیدونی که  شهروز....  عاشق شدم... نمیدونی که یه پسره گل و آقایی هستش که  حد نداره.... شهروز براری صیقلانی

من چه باید میگفتم؟  چه باید میکردم؟  بنظر شما اینکه چنین بی وفایی و خیانتی رو در قالب یک بسته بندی شیک و مجلسی با اتکت(یک خبرخوش) داشت به من عرضه میکرد،  یکم عجیب نبود؟  آیا قانونن و  معمولا  چنین مواردی رو باید از طرف پنهان مینمود،   عادی تر نبود؟ آیا  این جمله ی مادرم درست نبود؟  کدام جمله؟ جمله ای که بیش از حد دیر گفت،  و  من را شوکه کرد  زیرا  جای این جمله   بعد مرگ سهراب نبود،    و بعد از  خیانت به من،  و جدایی و  هجران سینزده ساله ی من ،  یکروز مادرم بی مقدمه گفت؛  بهار خول بود و ما نمیگفتیم بهت تا مبادا ناراحتت کنیم. بهار لوس نبود  گمی شیرین عقل تر از  یک آدم دیوانه بود.    و من گفتم آیا کمی دیر نیست برای گفتن چنین حقیقتی؟ ( که بعد از سینزده سال از آن تماس پایانی،  به من گفت و عنوان نمود که  ؛ بهار کمی  تور بود و شیرین عقل  .  یه تخته کم داشت) 

و اما  این میان  عاقبت او چه شد؟   بعد از سینزده سال،  پیدایم کرد،  حالی بر وی نبود، داغان،  شکست خورده، کیلومترها عقب تر از سطح و جایگاه من،   هنوز مجرد و روسیاه،   از همه جا مونده از همه کس رونده،    در جمله ی دوم بعد از سلام ،  از من خواستگاری کرد،    و باز مث قدیم  حرفهایی که نباید میگفت را در قالب و پکیج  با هدف  ترور شخصیت خودش  به شکل مضحک  گل به خودی،  شروع به گفتن کرد. و گفت؛   اها راستی اون پسره بودا که بخاطرش با تو به هم زدم،   اون یه روز بعدش اومد دانشگاه نمیدونم چرا نمیتونست  منو درک کنه و از کوره در رفت توی کلاس  شتلق سیلی آبدار رو خوابوند توی صورتم.  چنان جلوی دوستاش منو چک پیچ کرد که نگو.    واااای  بعد تو  تازه فهمیدم  عجب غلطی کردم از دستت دادم ،  هرگز هیچ کس منو دوست نداشت، دوستام ولم کردند، بهم میخندیدن  ،  تازه فهمیدم که چقدر  حسودیشون میشد به من  که  با کسی مث تو دوست و نامزد بودم   تو که رفتی هیچ گی بهم احترام نزاشت ،  هنوزم که هنوزه همه  میگن  بهم  که خاک توی سرت بی لیاقت،    راستی بعد تو، با کلی پسرای دیگه هم دوست شدم و قصد ازدواج داشتم، اما همش لحظه ی آخر اونا منصرف میشدن،  اولش خیال کردیم که لابد  تو  منو جادو جنبل کردی،  و رفتیم پیش دعانویس  یه سه چهار سالی طول کشید تا به این نتیجه رسیدیم  همه ی دعانویس ها، فالگیرها،   جادوگرا،   استخاره بین ها،   ایینه بین ها،   روکتاب بازکنا،   همگی حرف مشترکی میزنند و میگفتن که  من به یک پسر عاشق، سفید روشنه،  با چشمای عسلی،  که یتیمه و بلند قده  بد کردم و در حقشظلم کردم و  آهه(آه) اون پسر منو گرفته و دامن گیر من شده.   

تا مادرم گفت بهشون که خب  یه دعایی،   جنبلی  جادویی، قفل شکنی، یه خاکی توی سرمون بریزن دیگه، که اونا گفتن   چی میگی خانم؟  مگه کسی شما رو جادو کرده که ما چنین کاری کنیم؟  نخیر،   آهه ناحق  که هرگزدامنگیر دامنگیر کسی نمیشه، پس لابد  دختر ظلمی کرده که  اه پسرک معصوم و مظلوم  دامنگیرش شده،    برو دخترت رو درست تربیت کن خانم.....

(آیا جای چنین حرفایی در دقایق نخست دیدار اول،  بعد از سینزده سال است)  شاید حق با مادرم است. 

گفتم  به  او که ؛  لطفا  درب رو پشت سرت ببند   باد نیاد داخل.    

__بدی_-__________shin____barari___________-___



             2    Number                     


     داستان دوم 
قسمتی از متن اثر سپیدار بلند از شین براری
دخترک بی سایه ی همسایه
<3 توجه :   سپیدار بلند چیست؟،  اصطلاحی است که چند تن از اساتید در نقد سبک و ریتم  چیدمان واژگان برخی از اثار نویسنده، شین براری  بکار برده اند و به تحسین ساختار شکنی این نوقلم عرصه ی نویسندگی پرداخته اند.  به تعبیر دیگر همچون شعر سپید،  داستانی بلند در 380 صفحه خلق کردن را، سپیدار بلند گویند.


 

 


_________زمان:__ ۰۰:۰۳_________تاریخ:__ ۱۳۹۹/۰۵/۰۳________بازنشر توسط: __سوفیا آریانژاد__________
                               .                        به نام خدا                            دخترکی لجوج ،  سرکش و عجول.    زاده ی سرزمین گیل.  آمده از سمت رودخانه ی آرام و با وقار  لنگ.    (لنگرود) 
دلی دارد در سینه همچون سردی سنگ. 
غمگین و خزان خورده همچون خشکیدگی زرد رنگ یک برگ. 
اسمش بود ستاره،   ستاره   دخترکی کُفری،  خشمگین و بی سایه،    درب به درب،  دیوار به دیوار همسایه '  
در عبور از پیچ و خم مسیر باریک و تنگ،  بر سطح سنگفرش تاریک سخت  از چاله  در آمد  ناگه افتاد به چاه  از جبر  بخت  شوم و بد. 
 به تن پوشاند تن پوش جنگ.   تک و تنها،  بی پشت و بی تکیه گاه،   بی کلام در یک نگاه،  زمان افتاد  از  التهاب. 
بی شکایت و بی گلایه،   پهن کرد سفره ی دل خویش، ،  ابتدا  نقل میکرد  داستانش را   از انتها. 
دخترک نقش اول در خودسری .  سکانس برتر در محله  تکپر.   من_ بی ریاح،  بی استعاره،  بی آرایه اما صبور،  
او بی صبر ،  پر افاده،  اما بی سایه،  عاشق و دلداده  
اسمش را مینوشت بالای شماره اش،  بیچاره 
بی خبر از من،  که یک دل دارم و صد دلدار 
به گمانم عاشق شده بودش انگار 
دخترک خودشیفته،   امده بود از  شهری  بی شهید 
خوش قد،    قامت،  کمی هم رشید 
تازه وارد و غریب 
از دور دل میبرد،  از جلو زهله انقریب 
اهل دل و خوش قول و قرار،  مرا سرزده فراخواند به صرف نهار  
ساعت از َظهر صراط گذر کرده بود از قضا 
  تپش های قلبی  بی قرار  و پر اضطراب  
استرس موج میکشید در ان فضا  پر التهاب 
سالاد شیرازی  رووی اوپن،   ظرف خورشت قیمه در آن  کنار،  بودند در انتظار 
دم به دم  میپرسیدم :   دم کشیده برنج ، دم سیاه؟ کی میخوریم پس غذا؟.. 
او با عشوه های شتری  نمیدانست بدهد  چطوری؟
میداد جوابم را با یک سوال! از قضا
میپرسید مرا میگیری به اغوش در خفا 
در این حین به آغوشم کشید با عطر پیاز 
صدای بانگ اذان و وقت راز و نیاز 

دستان ظریفش به دور کمرم،   نفهمیدم که کی کردش مرا روی تخت دمرم!   
از چنین ،  حرارتی گفتم که من در عجبم 
چرا داری میکنی وجبم؟... هرطوری بگیری باز به دست خودم هشت وجبم. 
لشگری از موی سیاه  در سینه ام 
من نه اهل عشق و محبت،  و نه اهل کینه ام 
بلکه من برای صرف نهار امده ام 
عطر سوختگی برنج و ته دیگ  بلند شده بود همانند پسرم ........ 
ادامه  از  بانک  رمان    www.booksOnline.Com
_________________--____________-____--_--___

داستان و روایت وحشتناک   
اپیزود 27 از مجموعه داستان های کوتاه عجیب ولی واقعی      به قلم شهروز براری صیقلانی 
نشر چشمه.    ( روایتی حقیقی) 


بر اساس گزارشات رسیده به واحد مرکزی  تحقیقات و تجسس،  این خانه دارای قصه ای قدیمی و طولانی است.   و  ما تنها به مواردی خواهیم پرداخت که سندی از وقوع حادثه در دسترس باشد.    
به همین مبنا،  لیست بلند بالایی از سی حادثه ی عجیب مربوط به خانه ی زیرکوچه،  تهیه شد.  که بالغ بر چهل داستان وحشت انگیز و ماورایی بود     ولی ما تنها به مواردی  میپردازیم که سند مکتوب و یا گزارش نیروی پلیس و یا اتش نشانی و یا قوه 
قضاییه از وقوعش در دسترس باشد.  
به سراغ بایگانی ها میرویم.  
سال 1343   آبان ماه   13  
پیوست 453707/شهربانی    شهر رشت. حوزه اول  
آژان شیفت شب  ؛  مرحوم رضا میرروستانژاد     
متن گزارش 
با حضور چند فرد مضطرب و نفس نفس زنان به دژبانی شهربانی مرکزی،  واقع در میدان اصلی شهرداری رشت،  گزارش شد که در کوچه ی مجاور و انتهای بن بست فرزانه،   در اخرین منزل مسکونی ویلایی  به پلاک 67  یک مورد قتل رخ داده است. 

شرح عملیات،  
بدلیل نزدیک بودن مورد و همسایگی مکان مذکور با شهربانی،  دو آژان  و سه سرباز سیکل وظیفه اجباری،  به همراه سرکار استوار محمدعلی  مصلوبی   به محل حادثه روانه شدند و به محض رسیدن به مکان مورد نظر،   صدای اشوب و جیغ و فریاد های بلندی از خانه ی نامبرده شنیده میشود،  و  به علت باز بودن درب چوبی منزل،   مامورین شهربانی وارد حیاط منزل میشوند،  و  خانه را تجسس میکنند که پیرمرد صاحبخانه را بر سر سجاده نماز می یابند،  او از  ورود مامورین شوکه و دلیل حضورشان را جویا میشود.     سرکار استوار تمامی برق های روشنایی منزل را روشن مینماید.    و خانه را ظرف دو ساعت متمادی تجسس مینماید.    اما هیچ جسدی نمی یابد. 
سریعا سرباز اجباری،   تقی منصوری را به مرکز دژبانی در مقر شهربانی روانه میکند تا  دستورات جدید را از مافوق خود دریافت نماید.  
کمی بعد به علت تاخیر و نیامدن سرباز فوق،   انها تصمیم میگیرند تا برای بار اخر،  تمام کمد های دیواری و  انبار انتهای باغ،  و پشت بام را تجسس نمایند،  انگاه   با توجه به حساسیت ماجرا،  تصمیم  خودسرانه ای گرفته و از سر احتیاط و ثبت توضیحات پیرمرد صاحبخانه،   او را با احترام به کوچه ی بالاتر،  در پشت مسجد و مقر شهربانی میاورند.      
انگاه تمام ماجرا و دروغ بودن خبر را در برگه ی سر شماره 7590  /  076  نوشته و به مهر و امضا و ضمیمه گزارش عملیات  میرساند. 
و از پیر مرد دلیل باز بودن درب حیاط را جویا میشوند،  پیر مرد که حاجی احمد صیقلانی موقر نام دارد،  منکر این امر میشود که درب باز بوده.     
نهایتن با کمی ابهام از وی بابت همکاری تشکر میکنند و پیر مرد که از حجره داران و خیرین بنام بازار رشت است را بدرقه مینمایند. سپس سرکار استوار مصلوبی  دنبال سربازی میگردد که تاخیر کرده. 
سرباز منصوری  برای دادن گزارش و دریافت دستورات جدید  به شهربانی راهی گشته بود. 
اما با گذشت چند ساعت و روشنایی هوا، همچنان حاضر نبود. و پست نگهبانی  خالی از سرباز مانده بود. 
با کمی پرسجو،  اشکار میشود که سرباز منصوری هیچگاه به مقر بازنگشته،  و در ابتدای امر ،  گمان میشود که او از خدمت سربازی اجباری اینگونه و بی مقدمه فرار کرده است.     
اما همان موقع و در راس ساعت 06:47  13 ابان سال 1347      ،  حاج احمد صیقلانی موقر  به  دژبانی رجوع و خبر عجیبی را بازگو مینماید. 

با شنیدن چنین خبر وحشتناک و عجیبی،   تمامی مامورین شوکه و شتابان سمت منزل انتهای کوچه روانه میشوند. 
و در کمال  ناباوری  جسد بی سر  یک فرد مذکر با تن پوشی از نوع لباس ویژه ی سربازان وظیفه ی شهربانی را میابند .   که درون باغ انتهای حیاط همان خانه افتاده است.   

با گذشت سالها،  همچنان کسی از هویت جسد مورد نظر  اگاه نگشته. 
و در کمال تعجب هیچ اثر و ردی هم از سرباز مفقودی یعنی منصوری پیدا  نگشته.  
و جای کمی تامل و تجدید نظر است اگر بدانید که لباس سربازی سرباز مفقودی با لباس بر تن جسد بی سر    کاملا  برابری داشته،  اما در کمال تعجب،   جسد ذکر شده،  قد و قواره و هیکلی به مراتب بزرگتر و غیر معمول تری نسبت به سرباز منصوری داشته.    
بدان گونه که منصوری سربازی ریز نقش با 160 سانتی متر قد و اندام نحیفی با وزن  52 کیلوگرم بوده  ولی جسد فرد مقتول با اندامی کشیده و غیر نرمال و قدی برابر 220 سانتیمتر و    وزنی برابر با 49 کیلو گرم داشته. 
در گزارش کالبد شکافی     امده است که مقتول تا پیش از قتل،  دقیقا قدی حدود 160 داشته،  و حین وقوع قتل به دلیل نامعلومی با نیروی زیادی وی از دست و پا کشیده شده  بگونه ای که تمامی اتصالات اندامی و رباطی و استخوانی اش دچار قطع غضروف و عضلات گردیده اما باز با کمال تعجب  پوست مقتول  هیچ اسیبی ندیده و بلکه فقط کش امده    و دلیل مرگ نیز قطع سر از تن نبوده،  زیرا دقایقی پیش از قطع سر،  قلب از تپش ایستاده بوده،  و همین امر سبب عدم خونریزی حین قطع گردن شده،  بگونه ای که هیچ خونی به اطراف نریخته است،  ولی فرد حین کش امدن زنده بوده زیرا شدیدا دچار خونریزی های داخلی شده . 
دلیل کسر سه کیلوگرم از وزن اصلی هم،  میتواند  نبودن سر مقتول باشد. 
پزشکی قانونی اعلام داشت،   سر مقتول با هیچ شی تیز و برنده ای قطع نشده  بلکه تنها بواسطه ی کشش زیاد در جهت مخالف از تن جدا گشته......
پایان اپیزود 27     شین براری،  نشر چشمه
______--___shin__barari_______________________

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی