داستان بلند شهر خیس
داستان بلند شهر خیس قسمتی از اپیزوددوم
شهروز براری صیقلانی
_در سینهی سیاه و جَلاخوردهی شب، میان ستارههای پرنورِ سوسوزن، قُــرصِ کامل ماه، ساکت و مبهوت سینهی آسمان را میساید و پیش میاید و هالهای وسیع از نور را به هرسوی میتاباند. خلوت آسمان را توده ابرِ کمین کردهای در انتهای افق خط میزند که تیرگیش انگار برابتدای کوچه ی میهن در دلِ محلهی ضرب خیمه زده است. کوچههای باریک و بلند با دیوارهای خشتی وِ آجرپوش، از دست آسمانِ همیشه ابری و افسردهی شهر دلگیرند، در این بین تنها چیزی که با سیاهیِ قیرگونِ شبهای شهر دوست رفیق و همدل و همراست فقط افکارِ نیلیاست. زیرا به باورِ نیلی سالهاست که آسمانِ شبانگاه با رنگِ سیاهش با تیرچراغِ برقِ انتهای کوچه دوست و همبازیاند. زیرا سالهاست که در انتهای روشنایِ هر روز، با غروبِ خورشید تیر چراغِ بیدار میشود و لامپی که با رشته سیم فرسوده ای از ان آویزان است ، همچون خورشید کوچکی در میان سیاهی کوچه ، درخشان و پرنور میشود ، نیلیا مانند هر شب ، شروع به خیابافی میکند و خیالاتش هرقدر که پیش میآید ،بیشتر رنگ میگیرد. نیلیا در ذهنش ، میپندارد که آسمان در خلا و غیبت خورشید ، در حال بازیگوشی و شیطنت است ، و با تیرچراغ برق بازی قایم باشک میکند ، مانند همیشه ابتدا تیرچراغ کج و چوبی است که روبه دیوار چشم میگذارد و سریع آسمان با تنپوشِ سیاهش محو مانند، از دل تاریکیِ ماتی سر میکشد و در سیاهی براق جلو میاید و نزدیکتر که میرسد با طرحی آشکار ، زیر دایرهای پرنور میخزد. تا بعدتر با شیب و انحنایی باریک و ملایمتر از این سمت کوچه دور شود ، و به تدریج دوباره به دل سیاهی بخزد. سیاهیای که انگار میرود تا قسمتی از آسمان را دور بزند و بیخبر ناگهان از پشت سر بیاید، تا تیرچراغ برق کج و چوبی در انتهای بنبست را غافلگیر کند . و کمی مانده به میانهی کوچه منتظر بماند تا اینبار خودش چشم بگذارد و دیگری در پستوی کوچه پنهان شود، اما یک عمر است که چنین اتفاقی رخ نداده ، زیرا تیرچراغ ، نفسِ وجودش پابرجایی و ثابت ایستادن است. از نگاه نیلیا ، تیرچراغ دلش میخواهد که همبازیِ سیاهیِ شب بشود اما بهتر است که یک بازی ِ مناسبتر انتخاب کنند تا با شرایط تیرچراغ هم جور بیاید ، آنگاه خودش به فکر فرو میرود که براستی چه بازیای بهتر است ، و در نهایت ، غیر از مجسمانه ، چیز دیگری نمیابد که مناسبِ حالِ تیرچراغ باشد!....آن شب نیلیا از تخیلاتش دست میشوید و سپس مدتی کوتاه سرگرم بازی کردن با موج رادیو و تغییر فرکانسش میشود تا از اینکار هم نیز خسته شده، و بی اختیار چشمانش بسته میشود ، در حالتی بین خواب و بیداری گیر کرده و از هوشیاری دور میشود. همه جا ساکت و سرد و سیاه بود. دخترک کمی ترسیده بود. سعی کرد کسی را صدا کند و کمک بگیرد. اما صدایش در نمیآمد. او یادش رفته که درون رختخوابش است و درحال دیدن خواب اسیر یکسری تَوَهمات میشود . صدای خاص و پیوسته ای را میشنود. گویی چیزی در گوشش میجوشد . دخترک کمی دقیقتر شد، و به متن صدای ضعیفی که در فضا موج میزد ، گوش داد... انگار صدایی همچون صدای خشخشی طولانی و یکپارچه بود. این صدا از سمت چپ صورتش منشا میگرفت. سمت چپش را نگاه کرد... یک خلأ به وسعت کائنات .... دخترک خواست حرکت کند و راه برود... اما پای خودش را حس نمیکرد. نگاهی به پایین انداخت... پاهایش سالم و سرجایشان بودند. اما به زیر پایش هیچ سطح و بستری وجود نداشت.... _آری ٬٫ دخترک در جایی بی جاذبه و بی گرانش ، مُعَلَق و شناور بود. او در میان سیاهیِ مطلق و فضایی بیکران و بی انتها ، خطی قوسدار و نورانی دید. خطی باریک و کوتاه. سعی کرد تا خودش را به آن خط نورانی برساند. وبعد از عبوری سرد و تیره در فضایی پُرخلأ ، در جایی حوالی هفت آسمان آنسوتر ، و لمس حس عدم تعلق به مکان و زمان ، سردرگمی و گیجی به سراغش آمد . ناگه از دل سیاه و خوفناکی که پیش رویش بود موجودی مخوف و منزجر کننده پیش آمد ، سراپای وجودش را شنلی سیاه پوشانده بود و صدای خندهی کَریع و آزار دهندهاش در گوشهای نیلی پیچید ، نیلیا با خودش تکرار میکرد زیر لب؛ این فقط یه خوابه ، نترس قوی باش ، کاشکی الان مادرژونم الان منو بیدار کنه و از دست این کابوس زشت نجات بده . ®نیلی کمی گریه کرد ولی زود به این نتیجه رسید که با گریه کاری به پیش نخواهد رفت . و حتی کسی هم که نیست تا با دیدن اشکهایش ، به رحم آمده و کمکی کند ، آنگاه روبانی صورتی رنگ از آن موجود مرموز و وحشناک به مچ دستان ظریفش پیچانده شد و در سیاهی محو گردید آن موجود عجیب الخلقه . ولی صدای خندهی شنیع و فجیع آن گویی دور و ضعیف تر میشد ، . نیلی باز به مسیرش ادامه داد . نزدیکتر که شد ، از وسعت لایتناهی و عظمت آن خط بظاهر کوچک و نورانی به تعجب افتاد، . با خودش فکر کرد و گفت که چگونه اسیر چنین خواب عجیبی گردیده ، اصلا چرا اینبار این همه از خانه دور گشته ، . عاقبت با عبور از خلأ در میانهی مسیر روشن و تابناک ، ستارهای درخشان و سوزان ، همچون خورشید را پیدا کرد. که در حال سوختن بود، و به دورش چندین سیارهی سنگی کوچک و بزرگ گرد آمده بودند. و به رسم نانوشتهی کائنات ، همگی در چرخشی پرتکرار به دور منبع انرژی و روشنایی بخش خود بودند. او لحظه ای مکث کرد ، او همچنان صدای خشخشی یکنواخت را سمت گوش چپش میشنید. او درون خوابی آشفته و بی سر و ته از فرط سرما ، به سمت کرهی سنگی و این خانهی اجارهای یعنی زمین ، پناهنده میشود. و به زیر قسمت کبود آسمان ، به دنبال بزرگترین دریاچهی این کرهی خاکی میگردد، سپس به زیر دریاچهی بزرگ ، بعد از رشته کوههای بلند ، به سمت زمین نزدیک میشود. و در بین دو رودخانهی طولانی ، شهری خیس و بارانی را میابد. پایینتر و به سطح زمین میاید . در مرکز شهر نگاهی به ساعت گرد و بزرگ شهرداری میاندازد. کمی بالاتر ، از سر پل رودخانهی زَر میگذرد ، و سمت پیچ و خم محلهی ضرب ، دوان دوان روانه میشود. صدای خش خش بلندتر و بلندتر میشود ، و همزمان صدای آشنایی شبیه به صوت پسرک همسایه به گوش میرسید. لحظاتی بعد دخترک با دستان مهربان مادربزرگش از خوابی عجیب به بیداری میرسد. دخترک نگاهی به سمت چپش کرد ، و رادیو را روشن یافت. چون ساعت پخش برنامهی رادیو به پایان رسیده بود ، خشخشی آزاردهنده از آن پخش میشد .. دخترک نگاهی به مادربزرگش کرد و با لحن شیرین و کمی لوسانهی همیشگی ، صدایش را بچهگانه کرد و گفت♪؛ مادرژون ژون، ژونی از اینکه نوهای مث من، خوشِل موشِل(خوشگل) و ملوس داری بهت تبریک میگم. _مادربزرگ؛ دخترجون بگیر بخواب ،منم اسیر خودت با این ادا اطوارای لوست کردی ، دور مچ دستت روبان صورتی بستی که چی بشه آخه !..
★داستان سوم★
( رشت__این شهرِ رویایــــی )
-® در تـخـیل فانتزی و عجیب ، دخترک معصوم و نوجوان به نام نیلیا این شهر ، همــچون صفــحهء شطــرنج بود ، خیــابانــهایش انگـشـت شــمـار ، و پُـر از بـیــــراهــه بـود. این شهر هـمچـون بـچـهای بازیگوش خـالـی از رنگـ و ریــاح و بـیشــیـــله بود. در خیالات و افکار نیلیا ، شهر ، همسِـن و سال خودش بود ، و شــهر ، پـــابـه پایش رشــد میکرد. و با گـــُذر ایـــام نامحسوس و آرام بـــُزرگ و بــُزرگتر میشد. نیلیا که نزد مادربزرگش بزرگ شده ، خوب به یـاد دارد که کودکــی ، در میـــدان اصـلی شـــهر ، بـــاغــچـــه ای بـود سبز که در آن بـه صـــَف ایســتاده بـودند درخـــتان نــخـــل بلند. و زمــان سوار بر عقـربه های ســاعت گـــِرد بـالای بـــُرج ِ شهـــرداری به پیــش میــرفت ، او به یـــاد دارد کـه قــَــدیم ترها ، صــــدای زنــگ ساعت شهــرداری ، راس هر ساعت ، از خـــانهی شان، قابل شـــنیدن بود. او حتی به یاد دارد دوران خوشی که در کنار مادرش زندگی میکرد. و آن زمـان سیــــنما پُر رنگ ترین تفریح شان بود ، و چند قدم بالاتر ، پارک سبز کوچکی بود که فــــواره هــای رنگــــین آن ، تعــبیــــر حــِس خوشبختی به خیال خام کــودکـانـه اش بود. کمی آنســـوتر همــچون مهــرهی سفـــید شــطرنج ، مُجــَسمه ی بــــزرگ اسـبـــــی سفــید و نیـرومند وســط حوضـچــهی پُـر از آب ِمــیدانِ گلســـار ، خودنـــمایی میکرد و بســوی قلــعهی سفید شهرداری بروی دُم پیـــچ خورده اش ایســتاده بود و پاهـــای جــلویش را بــالا آورده بود و فـــوارهای خروشان از وجودش، قلب آسمان را میـــشکافت – اســـب سفید پای نداشت ، و جای پاهایش را دُمــــی پیچ و تاب خورده ، مانند دُلــفین کامل کرده بود . این مجسمه با سر و پاهای اسب گونهاش و نیمهی ماهیوارش گــویی همـــچون موجودی خـــیالــی ، از دنیای افســـانه ها ، و از خیالاتی همجنس رویاهای نیلیا به این شهر بارانی ، تبعید شده بود . --همان دوران بود که از بیـــراههی تاریک و ســـوت و کـــوری که در انتـــهای محلــهی شان بود، خـــیابانی گـذشت ،و کوچــــهی بـن بســــت و خــــاکی انها که به گذرِ مطرود ضرب ختم میشد ، از آن پس به لطف رونق آن مسیر به فصل جدیدی از تاریخچهی خود وارد شد ، زیرا کل طولِ خمیده و مارپیچ و قوسدارِ محله با تنپوشی جدید و متفاوت بسترسازی شد ، و سنگفرش کهنه و فرسودهی محل ، جایش را به آسفالت داد ، اما اسفالت تنها از طول محله عبور میکرد و با بیمهری و خودخواهی از دهانهی هرکوچه ای میگذشت ، و حتی نیمنگاهی هم به تنِ خاکی کوچهها نمیکرد ، بعبارتی کوچههای خاکی ، با تیرچراغهای چوبی و کج و زهوار در رفته ، کماکان در جایشان پابرجا و ثابت قدم ماندند ، و جبرِ تغییرات به رنگ و بوی حُرمتپوشِ کوچههای آجری لطمهای وارد نکرد . از نظر نیلیا ، تنها به یک دلیل بود که تیرچراغ کهنهی نبشِ کوچه ، کماکان استوار و برقرار مانده و از تعویض با تیرچراغهای جدید و بتنی ، جان سالم به در برده و در امان مانده ، آن دلیل هم از تخیلاتش سرچشمه میگرفت و بشکل کودکانهای عطر و بوی ِ خیالبافی میداد . در نگاه و تصورات عجیب و ناشناختهی نیلیا، بخاطر رفاقت دیرینه ای که با تیرچراغ برق کج و چوبی نیش کوچه داشته ، حاضر شده که با دادن کمی کُندور برای سوزاندن و خوشبو کردن و کمی اود ، و گلهای شببو و اقاقیا به عنوان رشوه به داروغهی پیر و خرفتِ شهر، و صدالبته بواسطهی سفارشی که وی به داروغهی پیرِ شهر کرده بوده ، شهردار دست به تیرچراغ نزده است. وگرنه بیشک تاکنون انرا نیز با تیرهای جدید و بیروحه بتنی تعویض نموده بودند. پس از تغییر و تحولات جدیدی که در طول مسیر اصلی و خیابان ضرب صورت گرفته ، کوچهی بنبست و خاکیِ آنها در روزهای ابتدایی دچار افسردگی بدخیم گردیده ، و کوچه دچار بحران هویت نیز شده ، و حتی نیلیا در عبور از نبش کوچه با چشمان خودش دیده که تنِ خاکیِ کوچهی بنبستشان در حال التماس و تمنا کردن است و از کارگران شهرداری خواهش میکرده که او را نیز مانند کف خیابان ، آسفالت کنند. اما کارگران بی تخیل تر و خشکتر از آن بودند که حرفهای کوچه را بشنوند. سپس با بی اعتنایی کارگران ، و گذشت چند روزی ، کوچه به علت شوک شدید روحی که متحمل گشته بود دچار افسردگی و حس درماندگی و سرخوردگی گشت. نیلیا از روی کنجکاوی و شوق و شعفش بخاطر وقوع تغییر و تحولاتی جدید در محل ، روزانه بارها تا دهانهی نبش کوچه میآمد و کنار ستون کجِ تیرچراغ برقِ میایستاد و نظارهگر رَوَندِ اجرای عملیات میشد . و در یکی از این بازدیدها ، و سرکشیهای پرتکرار ، نیلیا دریافت که بشکلِ شرمآوری خیابانِ با آسفالت جدید و شیکش به کوچهی ساده و معصومِ خاکیشان فخرفروشی میکند و دیگر خبری از آن رابطهی گرم و صمیمیت سابق نیست. نیلیا در آن غروب بارانی تمام این قضاوتها را از اینرو انجام داد که مشاهده نمود ، تمام آب گلآلود و کثیفی که از جوی کنار خیابان میگذرد در کمالِ پررویی و چشمسفیدی با گستاخی کامل و به دلیل تفاوت سطح ، و افزایش ارتفاعِ سطحِ خیابان بواسطهی لایهی ضخیمی از آسفالت، تمام آب باران همراهه برگهای خشک و زرد پاییزی به تنِ لختِ کوچهی خاکی آنها میریزد . چندی بعد نیز از دیدگاه او، کوچهشان علائمی مبنی بر ابتلا به مازوشیسم (خودآزاری) بروز داده، زیرا به یکباره تکه کلوخی از ناکجا به وسط سینهی کوچه پرتاب شده ، از آنجایی که خیابان ِضرب تمامأ آسفالت گردیده ، پس سنگی کلوخ شکل و به آن بزرگی به هیچوجه در سطحش یافت نمیشود تا برای کوچهی خاکیشان پرتاب کند . پس نهایتا تنها این خودِ کوچهی خاکیست که امکان یافتن تکه کلوخ در بسترش وجود دارد ، و با کمی مکث ، رای نهایی ، از نظرش ، خودآزاری و خودزنی ، اعلام میشود. اما شاید با افزایش شواهد جدید ، این رای نیز قابل تجدید نظر باشد. با گشایش یک خیابان جدید دیگر در انتهای محله ضرب ، از آن پس محلهشان ، مستقیما به میدان گلسار با ان اســــب سفـید در مرکز میدانش ، متـــصل گردید .با عبـــور و مرور از خیابان جدید، روح تازه ای به محــلهی ضــــــرب دمیـــده شد ، و گذر ایــام ، کارسـاز گشت ، تا محــلهی جـــوان و زیبای ضرب ، دیگر ناخلـــف تریــن و شـــَرور تـریـن فـــرزند خـواندهی شــهر نــباشد.. ـ حتی بــاغـی که به روســیاهی اش شهرت داشت (سیاهباغ)، متحــول شد و در یک هویــّت جدید با شکل فرمــی شیــک تبدیل به پارک بزرگی در قلـــب شهر شد. تمام شـهـر بـمرورِ زمـان ،به آرامــی دستـخوش تــغییر شـد ، و سـال بـه سال ، قـــد کـشـیـد و طـبـقـات خـانـه هـا ، بـالــا و بالاتر رفت. و شهر همچون درختی سبز ، شاخه و برگ زد، و اطرافش را به زیر سایه ی خود پناه داد ، و کوچه به کوچه و محل به محل ، از حاشیه و پیرامونش را در آغوش کشید ، تا که عاقبت به مقیاس ، یک کلانشهر رسید. . در دل شـهر ، محـلـــهای پیــر و با قدمت به نام ســـاغـر ، با خـانه های آجــری ، هـمـچـنـان دسـت نـخورده مـاند ، تـا از برکت وجودش ، و با عبور مرور از کوچه پس کوچههای قدیمی اش، لـحظـات زنـدگی ، عـطر حـُرمـَـت بـگیـرنـد. بی شک میتوان حدس زد که طی سالیان دراز ،هر قدم از ان مسـیـرهای قدیمی ، بـه چـشـم خـویش، قصه ها و حکایت ها دیده اند. اما باز تن آجرپـوش و بلــندِ کوچه ها ، خـاطـرات را در سـینه ی خود ، همچـون رازی سربستـه نـگاه داشتـه انـد.