داستان کوتاه

داستان کوتاه. رمان عاشقانه . رمان قدیمی . ادبیات داستانی

داستان کوتاه

داستان کوتاه. رمان عاشقانه . رمان قدیمی . ادبیات داستانی

داستان کوتاه

#امیرخانی #داستان_کوتاه #مسابقات_نویسندگی #شهروزبراری #رمان #داستان_بلند #داستان_عاشقانه #شین-براری #رمان_خوب #وبلاگ_رمان

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • ۱۹ خرداد ۰۲، ۲۳:۵۱ - #رمان #داستان_کوتاه
    محشر بود
نویسندگان


هر آدمی ، یک زندگیست 

هر زندگی یک قصه ست

و اما برخی از این قصه ها به هزار و یک دلیل دچار فراز و فرود و پیچش های غیر معمولی هستند که فرای باور های ماست. پس ناگزیر خوانش آنان جذاب تر و پربار تر خواهد بود. 

 

تابستان سال 1340 ، روستای چماچای ، غرب گیلان

 

سر راه کنار برید ، دوماد میخواد نار بزَنه 

سیبِ سُرخ ، انارِ سُرخ به دومَنِ یار بزنه 

 

 

مادیانِ سُم طلایی ِِعروس چِه رامِشهِ 

راه میره یِواش یِواش 

 دوماد که شاهشه 

 

به سر عَروس خآنوم شِباش کُننَ َنُقُل و نَبات 

 

همگی کَف بزنید باهم بگید شاواژ شاواژ

 

در لحظه ای صدای کلاغ تمامی تصاویر ذهنی اش را در هم فرو میپاشد ، و علی خوشگله از عمق رویای خوشش به صحنه ی تلخ حقیقت و روزمرگی ها پل میزند ، 

قار قار قار 

_علی پاشو یه چای بخور برو بقیه محصول رو درو کن 

باشد مامان ، الان میرم . 

      علی خوشگله جوان و پر انرژی ست او تنها پسر یک خانواده ی شلوغ در روستاهای دور افتاده ی شهرستان صومعه سرا ست، علی فرزند ارشد خانواده ست و چندین خواهر کوچکتر دارد ، خواهرانی که همگی به اصرار مادرشان اسامی خاصی دارند و در سایز های مختلف در میانشان پیدا میشود ، کوچکترین شان پاچمار ، که معنای ان در فرهنگ فورکلوریک به تعبیری همانند دخترک کوته قامت میماند ، خواهر بعد ، یعنی یکی مانده به آخر که قدش از همه بلندتر و لاغر است حاجیه مار نام دارد ، و امسال هفت ساله شده و اگر در شهر بود تا یکماه دیگر میتوانست همراه هم سن سال هایش اول مهر به کلاس درس برود ، خواهر بعدی که تقریبا نوجوان است گلپری نام دارد ولی او را شازده میخوانند و غرق در خیالاتی ساختگی ست ، و در باورش از مباشر با هفتاد سال سن ، تا به پسر هجده ساله ی مشت کریم همگی خواستگارش هستند ، و بتازگی علی از پشت برچین مخفیانه شاهد پچ پچ های عاشقانه ای بین او و پسر مشت کریم بود ، و تنها توانست بفهمد که خواهرش با اضطراب چیزی در مورد مباشر به پسر مشت کریم میگفت ، خواهر بعدی که چند سالی از علی کوچکتر است بنام فایزه همچون تافته ی جدا بافته ایست ، و بکمک علی از روستا گریخته و خود را به هر طریقی به خانه ی مادربزرگ در رشت رسانیده ، بلکه خواستگاری شهری و قابل قبول پیدا شود. در این میان علی تنها کسی ست که از طرز فکر رعیت گرانه ی پدر مادر شاکی ست ، علی فرد کوچکی ست با ارزوهای بزرگ . او از تحقیر شدن های پی در پی توسط ارباب خسته شده ، معمولا هر ساله موقع برداشت محصول سرو کله ی ارباب و مباشر سوار بر اسب پیدا میشود ، اما امسال فرق دارد و علی یک هکتار بیشتر از حد معمول زیر کاشت برده تا با پولش به شهر برود و مسیر رسیدن به ارزوهایش را پی بگیرد. 

 ، از صبح تا ظهر داغ تابستان محصول را درو کرده و نور تابش آفتاب از لابه لای درز های پاره و پوسیده ی سایه بان کلاه حصیری بر چهره ی علی مینشیند ، علی کمرش را راست میکند و به پشت سر نگاهی میدوزد ، لبخندی از رضایت بر لبش مینشیند چون تمام مزرعه را درو کرده اند ، سپس به چند مترمربع روبرو مینگرد ، چیزی نمانده ، ظرف یک ربع کاری آنهم تمام خواهد شد ، علی عرق از پیشانی پاک میکند ، به رویای هجرت به مرکز استان یعنی شهر رشت و یافتن یک شغل جدید و شیک دل میدهد ، برق میزند امید و شور و شوق جوانی در نگاهش، انرژی میگیرد و چند متر مربع باقی مانده را درو میکند ، با خودش حرف میزند و میگوید؛ 

من باید برم شهر ، اینا هیچی نمیفهمن ، سالهاست که ما کار میکنیم بعد میدیم ارباب بخوره ، اما توی شهر دیگه ارباب رعیتی نیست ، همه با هم برابرند از طرفی هم من باید خواهرانم را یک به یک از این خرابشده ببرم ، ببرم شهر تا بتوانم حاجیه مار و پاچمار و گلمار را در هفت سالگی به مدرسه بفرستم. اما برای پری و شازده و مشهدی مار دیگه نمیتوان فکرچاره کرد چون سن و سال شان از ده بیشتر است ، حتما باید اسم های مشهدی مار. پاچمار ، گلمار و حاجیه مار را ببرم ثبت احوال تا سجلد جدید برایشان بخرم ، با یک اسم بهتر ، این دوره زمانه در شهر اسم های شیک و جدید مد شده ، اما پدرمان که جرات زدن حرفی روی حرف مادرمان را ندارد ، از همه بدتر ، مادرمان هم طرز فکری سنتی دارد ، اسامی از خودش اختراع کرده ، مگر قرار است طفل نوزاد همیشه تا آخر عمر یک وجب و نیم بماند که اسمش را میگذارید وجب ؟ حالا شانس آورد در سه ماهگی از دنیا رفت ، وگرنه دو فردای دیگر که بزرگ میشد و قدش به یک متر میرسید آنوقت باید مثلا او را پنج وجبی صدا میکردیم؟ یا مثلا پاچمار دیگر به پنج سالگی رسیده و اگر مانند حاجیه مار بیکباره قد بکشد انوقت چطور باید یه دختر بلند بالا رو پاچ یعنی کوتاه قد صدا کرد؟ شانس بد یکباری که فرزند جدیدی بدنیا امده بود و من صاحب یک برادر کوچک شده بودم و اسمش را کوروش گذاشته بودیم ، به یک ماه نرسیده فوت کرد.... 

همین حال آخرین دسته ی گندم ها را با داس درو میکند و دسته کرده و دورش را با یک ریسه میبندد و سرش را بالا میگیرد که.....

با دیدن ارباب و مباشر و میرزابنویس ، تمام رویاهایی که بافته بود از هم گسست و علی مات و مبهوت به ارباب خیره میماند ، ارباب نیز سبیلش را با وسواس میپیچاند و با صدای بلند و لحن طعنه آمیز میگوید؛ 

علی خوشگله چی شد که ؟ پس چرا نرفتی شهر؟ آخه پسرک دوزاری ، تو که سووات خوندن نویشتن نداری میخوای بری چه غلطی بکنی توی شهر غریب؟ 

 

 علی خسته از کار مجانی و بیگاری برای ارباب است ، آرزوهای بزرگی دارد که رسیدن به آن در این روستا محال است. او امید وار از گرمای تابستان گذر کرد تا محصول شان را بفروشد و با پولش به رشت هجرت کند ، اما باز ارباب موقع پرداخت پول ، یک لیست بلند بالا و تومار مانند رو برایشان اکران کرد و بابت هزینه های کوچک و بزرگ ، اکثر پولشان را کسر نمود ، علی دیگر خونش به جوش آمده ،یکی دو روز را افسرده و درمانده به دل جنگل پناه میبرد و غصه میخورد ، اخرش خونش بجوش میاید و یک طناب برمیدارد تا خودش را دار بزند ، لحظه ی آخر به این نتیجه میرسد که اگر قرار است بمیرد پس لااقل با مرگش بتواند انتقامی هم از ارباب گرفته باشد، او طنابش را پنهان میکند و ابتدا به سمت خانه ی دهن لق ترین فرد روستایشان یعنی کبری چشمکی میرود ، کبری بدلیل تیک های عصبی و پلک زدن های بی اراده و پی در پی به کبری چشمکی معروف است ، و هرگز هیچ حرفی را نمیتوان پهلویش پنهان کرد زیرا بسرعت آن حرف سر از روستای بغلی در میاورد

علی از این نکته حسن استفاده را میکند و برای کبری به دروغ حرفها و تهمت هایی را علیه ارباب عنوان میکند و میگوید ،

ع_سلام کبری چشمکی 

ک_چی..؟ چه غلطی کردی؟..

ع_نه!،... ببخشید سلام کبری خانم 

ک_ آهاان این شد یه حرفی . همیشه باس بگی کبری خنم . 

ع_ باشد ، کبری خانم ، ارباب گفته که میخوام علی خوشگله رو دار بزنم ، دهنشو پر از علوفه کنم ، و حسابی شکنجه اش کنم ، تو شاهد باش اگه هر بلایی سرم بیاد تقصیره اربابه . 

کبری چشمکی پوزخندی میزند و به طعنه میگوید؛ 

زکی... اخه ارباب مگه مغز خر خورده که تو رو بخواد شکنجه کنه؟ اخه بچه جون ارباب اصلا تو رو ادم حساب نمیکنه که... یه چیزی بگو که بگنجه ، ادم باورش بشه ... ارباب کارهای مهم تری داره بچه جون ، چه دلیلی داره که تو رو بخواد شکنجه کنه؟ آدم قحطی اومده مگه 

علی در همین حین سریع در حال یافتن یک جواب دهن پر کن است که محکمه پسند باشد از همینرو تنها بهانه ای که میابد تا دلیل بر کینه ی ساختگی ارباب با خودش باشد را به زبان میاورد و میگوید؛ 

مگه خبر نداری؟ من یک دل نه ، صد دل عاشق شهربانو دختر ارباب هستم ، اونم منو دوست داره ، از وقتی که شهربانو به پدرش گفته که فقط حاضره زن علی بشه ، ارباب هم کینه کرده و گفته اگه دستم به علی برسه ، میکشمش..

 

کبری که باورش شده ، با حالتی پریشان میگوید ، 

؛ خب اخه ذلیل مُرده این همه دختر اینجا افتاده بود ، بیکآر بودی رفتی عاشق دختر ارباب شدی؟ وااای خاک عالم... این عاشقی بوی خون میده ، الان کجا داری میری ، برو خودتو توی جنگل گم و گور کن مبادا ارباب پیدات کنه ...

علی که جوگیر شده ، سینه اش را سپر میکند دستی به خط مویش میکشد و با بغض میگوید؛ 

میدونی چیه کبری چشمکی؟ من اگه از مرگم میترسیدم هرگز دل به شهربانو نمیبستم ، الان خودم دارم با پای خودم میرم خونه ارباب تا با سرنوشتم رو در رو بشم....

 

لحظاتی بعد ، علی که طنابش را برداشته ، و مخفیانه به طویله ی ارباب میرود ، طناب را بر ستون قدیمی افقی طویله میبندد تا...و مرگ خودش را به طریقی زمینه ساز ایجاد شک و شبهه پیرامون ارباب سازد، از طرفی هم از ته قلب تمامی مشکلاتش را زیر سر ارباب میبیند

علی طناب را محکم بر ستون کهنه و پوکیده ی افقی میبندد ، برای آنکه پس از مرگ خودش را از اتهام خودکشی مبرا سازد دستانش را نیز با طنابی از جلو بسته و یکسر طناب را به دندان گرفته میکشد تا گره طبیعی تر نشان دهد ، سپس گوشه پیراهنش را جر میدهد و یقه اش را پاره میکند تا شکنجه شدنش را صحنه سازی نماید سپس کمی از علوفه ی روی کف طویله را درون دهان خود میکند و کمی میجود آنگاه از روی یک چارپایه ی زهوار در رفته بالا میرود 

 

طناب را محکم بر ستون کهنه و پوکیده ی افقی میبندد ، برای آنکه پس از مرگ خودش را از اتهام خودکشی مبرا سازد دستانش را نیز با طنابی از جلو بسته و یکسر طناب را به دندان گرفته میکشد تا گره طبیعی تر نشان دهد ، سپس گوشه پیراهنش را جر میدهد و یقه اش را پاره میکند تا شکنجه شدنش را صحنه سازی نماید سپس کمی از علوفه ی روی کف طویله را درون دهان خود میکند و کمی میجود آنگاه از روی یک چارپایه ی زهوار در رفته بالا میرود 

زیرپایی از زیر پایش زودتر از موعد در میرود ، علی چنان تقلا میکند که گویی چون زیر پایی زودتر در رفته پس قبول نیست و باید مجدد و با میل خودش این اتفاق تکرار شود ، اما افسوس که قوانین طبیعت با میل او پیش نمیروند و کار خودشان را میکنند ، علی براستی در حال مرگ است ، چقدر طول میکشد گذر لحظات در نظرش ، علی هیچ کاری برای نجات خویش نمیتواند انجام دهد ، و غریزی تقلا میکند ، به آرامی چشمانش سیاهی میرود ، و همه جا تیره و تار میشود ، به یکباره صدای مهیبی بگوش میرسد و روزگار سیاه تر از کلاغ میشود.  

لحظاتی بعد...

علی علوفه را توف میکند بیرون ، نفسش در نمیاید ، لابد مرده است ، از خودش میپرسد؛ 

من کجا هستم؟ چرا دستو پایم را حس نمیکنم ، چرا نمیتوانم هیچ حرکتی کنم؟ یعنی جهنم اینگونه است؟ نه. لابد درون قبرم. اما پس چرا درون قبر صدای اسب و گاو ارباب بگوش میرسد؟.. گویی خروارها الوار و تخته و علوفه برویم ریخته باشد و من اینگونه درمانده از حرکت باشم .  

لحظات اخر ، و در اخرین نفسی که لحظه ی تقلا کردن برایش مانده بود ، تیرچه ی افقی که تنها ستون تلنبار بود از فرط کهنگی و پوسیدگی زیر فشار وزن علی تاب نیاورده و شکست ، و پیامدش سقف طویله و تلنبار بر روی علی خراب شد. 

علی فکر فرار است اما...

با دستان بسته ، چگونه طناب دار را از گردنش خلاص کند؟ یا که تنها راه ممکن ان است که تیرچه ی الوار افقی که طناب را به دورش بسته بود را کول بگیرد و انگاه متواری شود....

   اینها به درک   چطور برگردم خانه؟...


 حالا،  خانه رفتن هم باز زیاد مهم نیست و به درک ، اما  حرفهایی که به کبری چشمکی زده بودم را چه کنم؟...   لابد الان همه ی روستا  از ماجرا باخبر شدند  و  دهن لقه  کبری   سبب  یک کلاغ،  چهل کلاغ شده،   از طرفی  وقتی ارباب الوار و  کاه و یونجه ها را از روی گاو خودش بردارد و  جویای دلیل سقوط سقف  تویله شود ،  مباشر  لنگه کفشهای مرا زیر آوار پیدا خواهد کرد و به ارباب خواهد گفت.   خدایااا  خداوندااا  من  غلط کردم،   من  بیجا کردم ،   اصلا  نان من کم بود؟ آب من کم بود؟  آرزوی شهر رفتن من  دیگر چه بود؟   از چاله  به چاه رفتن  فقط  تخصص خودم است .  چنان  از عرش به،فرش  میبرم خودم را که  نگو و نپرس.... تازه  کفشهایم را در محل جرم  بعنوان مدرک و رد پا  جا میگذارم  . عجب احمقی هستم  من... 

 

[]یکساعت بعد ، درون جنگل و دل سیاهه شب...

 

علی همچنان ستون شکسته ی سقف تویله بر دوش دارد و نفس نفس تمام مسیر را پابرهنه دویده ، او به درختی پیر و قدیمی تکیه زده و تنها واژه ای که زیر لب زمزمه میکند این است ؛ 

غلط کردم .....غلط کردم..... غلط کردم.... 

به هر طریقی علی صبح و سکوت و قدم های پابرهنه و مخفیانه به یکدیگر میرسند که صدای ارباب از پشت سر سکوت صبحگاه را میشکند ، 

علی؟.... کجا بود؟ 

علی که مجسمه خشکش زده به پشتش نگاه میکند و با لکنت و ترس میگوید؛ 

_ارباب س س س سلام بخدا. رفته بودم جنگل گردو بچینم 

ارباب با نگاهی مشکوک و تاخیر میپرسد ؛ 

چرا پابرهنه ای پس ؟ چرا لباس هات پاره و کثیفه ، پس گردو هات کجاست؟ 

علی که مث خر در گِل گیر کرده بی آنکه قدرت گفتن کلامی داشته باشد فقط سکوت میکند و خیره به ارباب میماند ، مباشر با یک خر و دو کیسه برنج از راه میرسد و ارباب با عصبانیت به مباشر میگوید؛ 

چرا اینقدر دیر کردی ؟ الان نمیخواد برنج ها رو ببری روستا ، در عوض برو دنبال چند تا رعیت و باید برید تویله رو درست کنید ، دیشب سقفش اومد پایین 

مباشر میپرسد ؛ پس این خر و برنج ها رو کی ببره برنجکوبی؟ 

ارباب؛ بده علی میبره 

 

یکساعت بعد....



علی در مسیر به این امر که کفش هایش در تویله پیدا شود و کبری چشمکی حرفهایش را بازگو کند چه بلایی سرش خواهد آمد اندیشید و در نهایت تصمیمی عجیب گرفت و با خودش گفت؛ 

 

مرگ یکبار 

شیون یکبار

 

عاقبت برنج ها را بجای برنجکوبی برد و به الافی در روستا فروخت ، سپس خر را نیز به مشتی یدالله فروخت و از روستا سمت شهر گریخت....

 

علی تمام خانواده اش را بزودی به شهر میاورد و داستان هزار و یک شب اغاز میشود.....